چند روایت از زندگی حسن رحیم‌پور

می‌گفت صبح آمده بود نهاد، عصبانی! هر چه جلوی پایش می‌رسید لگد می‌کرد، در را محکم می کوبید. بعد رفته بود داخل اتاق و بلند بلند گریه می‌کرد. رفتیم آرامش کنیم. در راه دیده بود یک خانم گریه می‌کند گفته بود «چیزی شده خواهر؟» طرف هم گفته بود: «کیفم را زدند پول جمع کرده بودم برای اول مهرِ بچه‌ها لوازم التحریر و لباس بخرم.» گفته بود چه قدر؟‌ ظاهرا گفته بود ۱۵ هزار تومان چند هزار تومان بیش‌تر داده بود، بنده خدا از خوشحالی خندیده بود. گفته بود: «مگر چی شده خواهر. » جواب شنیده بود: «شما کل خرجی ماه ما را دادی!» اعصابش به هم ریخته بود. فردا در کیهان یک مطلب زده بود خیلی آتشین، در مورد نفوذ سرمایه‌داری در کشور، و نسبت ما با آرمان‌های عدالتخواهنانه ی انقلاب. آقا حاشیه مقاله پاراف کرده بودند…

بسم الله الرحمن الرحیم

اولین بار سال ۷۷ شب شهادت امیرالمومنین در تلویزیون دیدمش، جملاتی از امام علی می‌خواند که خیلی به گوشم آشنا نبود، نمی‌دانستم کیست می‌گفتند«شیمیاییه!» صحبت‌های آن شبش خیلی تکانم داد. بعدها با بدبختی سی‌دی‌هایش را پیدا کردم… این حرف‌ها مسیر زندگی من وآدم هایی از این دست را تغییر داد.
***
بچه ی بزرگ خانواده بود، پشت بیرق هیئت عکس امام را زده بود و با دو تا دیگر از برادرهایش راهپیمایی سه نفره راه انداخته بودند.سه تا نوجوان! ساواک دستگیرش کرده بود، مادرش که رفته بود آزادش کند، گفته بودند «این چه بچه ایه ۲تربیت کردی؟» حاج خانم گفته بود: «خب عکس مرجعش را دستش گرفته»، ساواکی ها را دو نفری از رو برده بودند. از در ساواک که خارج شده بودند، همان دم در گفته بود، فلان خیابان راهپیمایی است با هم برویم. حاج خانم هم دست کمی از حسن نداشت، با ماشینش رفته بود، جلوی تانک ارتشی ها را گرفته بود، گفته بودند برو کنار وگرنه از رویت رد می شویم، وایستاده بود. آقای خامنه ای هم که تبعید شده بود، ایرانشهر طلاهایش را فروخته بود، فرستاده بود که خرج مبارزات شود، آقا هم جواب فرستاده بودند که اسلام به چنین زنانی افتخار می کند…
***
حسن و داداش‌هایش مرکز پخش اعلامیه‌هایی بودند که اکثراً به وسیله ی پدرشان حاج حیدر آماده می شد، رییس شهربانی زنگ زده بود، کلی با حاج حیدر کلنجار رفته بود که کی این ها را پخش می کند، حاج حیدر هم خودش را زده بود به آن راه، تلفن که قطع نشده بود، حسن و برادرهایش در خانه ی همان بنده خدا اعلامیه انداخته بودند. انجمن اسلامی مدرسه ی حکمت هی بیانیه می داد بیانیه های آتشینی که همه اش زیر سریک دانش آموز تجربی بود: حسن رحیم‌پور.
***
علوم تجربی خوانده بود و می خواست پزشک شود، انقلاب فرهنگی که شد رفت سراغ طلبگی، حاج حیدر رحیم‌پور ازغدی، در کتاب «از انجمن پیروان قرآن تا انجمن حجتیه» گفته بود که آن روزها حسن کتابی نوشت «عروج خمینیون»، همه متعجب شده بودند… توی حوزه های علمیه ی مشهد امتحان گرفته بودند بین طلبه ها اول شده بود، بهش یک دوره جواهر الکلام داده بودند. می‌خواست برود جبهه بهش می‌گفتم بمان درست را بخوان می‌گفت «مگه خون من از خون علی اکبر حسین رنگین تر است»…. هر موقع حاج حیدر این خاطره را می گفت بغضش می ترکید…
***
یک جلسه با بچه‌ها با کلی تک و پوز و ادعا رفتیم پیشش. گفت «من خیلی قبل‌تر از شماها برای کارتن خوابی زندان رفتم»… بعد فهمیدیم سال ۶۲ مجروح که می‌شود، از جبهه می‌آید مشهد یک تعداد از کارتن خواب‌ها را جمع می‌کند، در خانه سامان‌شان می‌دهد بعد می‌رود نهادهای مسئول، ظاهرا می‌رود استانداری، راهش نمی‌دهند، عصا زیر بغل با ضربه عصا در اتاق استاندار را باز می‌کند که صدای مستضعفین را به مسئولین برساند، چند روز می‌فرستندش هواخوری زندان!
***
حاج خانم رحیم‌پور در اثر فشاری که مارکسیست‌ها بهش می‌آوردند سکته ی مغزی کرد، حاج حیدر مانده بود و شش تا بچه ی قد و نیم قد، حسن، امید آینده ی حوزه، نشستن به پای مادر را به همه چیز ترجیح داد، می نشست همان جا کنار تخت و همه ی کارهای مادر را تقبل کرده بود، همان جا هم کتاب و درس می خواند… هر جا رسید از همان جا رسید!
***
حسن آقا و حاج حیدر به دلایل مختلف از جمله برای اثر گذاری روی محیط های جوانی که درشان علیه حوزه تبلیغات زیاد شده است، لباس نمی پوشیدند. یک بار ازش پرسیدند چرا لباس نمی پوشی؟ گفت: «لباس، شأنیت و صلاحیتی می خواد که من در خودم نمی بینم. به نظرم خیلی ها که لباس پوشیدند، هم باید در بیاورند.» ولی معروف بود حسن آقا یک جا لباس می پوشید، خط مقدم! می خواست مردم و بسیجی ها احساس کنند که روحانیت خودش در خط مقدم نبرد هستند، نه این که صرفً به مردم بگویند جبهه بروید.
***
می گفت توی جبهه سه دسته آدم داشتیم. سفید پوست‌ها سرخ پوست‌ها و سیاه پوست‌ها. سفید پوست ها آن هایی بودند که همیشه پشت خط بودند و بعد هم قیف جبهه ای بودن می آمدند. سرخ پوست ها ما بودیم که موقع عملیات می رفتیم خط ، سیاه پوست ها آن هایی بودند که همیشه در خط بودند. جنگ را همین سیاه پوست ها نگه داشتند.
****
در روزنامه متنی برای شهدای طلبه نوشه بود، و از جانفشانی های شان گفته بود، رییس جمهور خامنه ای که متن را دیده بود از نویسنده ی متن تیعنی یک طلبه ی ساده ی مدرسه ی سلیمانیه ی مشعد تمجید جدی به عمل آورده بود…
***
همیشه دنبال انجام وظیفه بود، بر خلاف بسیاری که له له می زدند، کاری که در چارچوب توانش نبود نمی پذیرفت. یک بار نهاد چند تا پروژه بهش سپردند. رفت و بعد از چند روز آمد گفت، این کار من نیست بگذارید همین کارهایی که می کنم را انجام بدهم….یاد این روایت افتادم رحم‏ الله امرء عرف‏ قدره‏ و لم یتعد طوره‏ خدا رحمت ند کسی را که حد و اندازه ی خودش را می شناسد.
***
می‌گفت صبح آمده بود نهاد، عصبانی! هر چه جلوی پایش می‌رسید لگد می‌کرد، در را محکم می کوبید. بعد رفته بود داخل اتاق و بلند بلند گریه می‌کرد. رفتیم آرامش کنیم. در راه دیده بود یک خانم گریه می‌کند گفته بود «چیزی شده خواهر؟» طرف هم گفته بود: «کیفم را زدند پول جمع کرده بودم برای اول مهرِ بچه‌ها لوازم التحریر و لباس بخرم.» گفته بود چه قدر؟‌ ظاهرا گفته بود ۱۵ هزار تومان چند هزار تومان بیش‌تر داده بود، بنده خدا از خوشحالی خندیده بود. گفته بود: «مگر چی شده خواهر. » جواب شنیده بود: «شما کل خرجی ماه ما را دادی!» اعصابش به هم ریخته بود. فردا در کیهان یک مطلب زده بود خیلی آتشین، در مورد نفوذ سرمایه‌داری در کشور، و نسبت ما با آرمان‌های عدالتخواهنانه ی انقلاب. آقا حاشیه مقاله پاراف کرده بودند…
***
یک سری مسئولین عالی رتبه ی نظام جمع شده بودند، چندین بار طرح های جدی برای حل مشکلات معرفتی و فرهنگی داد، کسی توجه نکرد. بعد که دید نشسته اند می خواهند یک سری کار روتین انجام دهند. بی توجه به مقام و جایگاه آن ها -که به جای پی گیری حرف رهبری می خواستند کار روتین کنند، – بلند شده بود، گفته بود بشینید لاطائلات بگویید. در را کوبیده بود به هم و رفته بود بیرون!
***
آورده بودندش در جمع تعدادی از بچه‌های خارجی، من هم در جلسه بودم. تقریبا همه‌ی استادهای ایرانی را دیده بودند. با وجود این که شیعه بودند در فضا نبودند، رحیم‌پور که آمد فضا عوض شد و… گفت: «صاحبخانه بیرونش کرده و دارد می‌رود اسباب کشی و گرنه بچه‌ها را مهمان می‌کرده! البته الآن هم می توانند بیایند ولی باید کارتن های اثاث را تا خانه ی جدید اجاره ای جا به جا کنند! بعد از جلسه با او آمدم بیرون دم در، یک پیک موتوری جلویش را گرفت، شروع کرد با فحش‌های رکیک که من از صبح دارم جان می‌کنم و …. حق من را نمی‌دهند. رفت مودبانه و محکم به صاحب کار گفت: «آقا حق این بنده خدا را بدهید! »
***
علامه حکیمی و حسن آقا را دعوت کرده بودیم سخنرانی، جایی که قرار بود حسینیه ارشاد بچه حزب اللهی ها باشد. جلسه‌ی سخنرانی را به خاطر حسن‌آقا کنسل کرد. ضمن این که می‌گفت «ما با هم مرزبندی‌هایی داریم اما کسی در کل جهان شیعه مثل رحیم‌پور نیست!»
***
می گفت هر هفته با موچین کتاب می خرم، کتاب هایی که بخش عمده ای اش کتب ضاله است. فقط کتابدار خوبی هم نیست، یک به یک می گیرد می خواند. یک بار نمایشگاه کتاب دقایقی به او برخورد کردم. آن قدر کتاب گرفته بود، که دیگر راه حرکت نداشت، کتاب را به یک انتشاراتی سپرد و دوباره شروع کرد یک به یک گشتن دنبال کتاب. کسانی که کتابخانه اش را دیده اند می گویند یک کتابخانه ی دقیق و بزرگ در خوزه های مختلف و اکثرا خوانده شده!
***
در نهاد می‌خواستند بعضی از ماشین‌های بدون استفاده را اختصاص بدهند برای رفت و آمد یک سری از مسئولین نهاد که وسیله ندارند؛ مثلاض جزو شورای نمایندگان منصوب رهبری بود. گفته بودند دارند برای این‌ها امکانات تقسیم می‌کنند. خبر که به او رسیده بود، گفته بود یک عمر پیاده بودم از این به بعد هم همین‌جور هستم، ماشین مال خودتان!
***
به خاطر پیگیری و بحث از عدالت، خاتمی رییس‌جمهور وقت به او گفته بود«بابک زهرایی بازی» در نیار؛ این جا دانشگاه نیست که یک چیزی بگویی بقیه برایت دست بزنند، «مرّوا کراما» موضوع را نشنیده گرفت…
***
خیلی از اساتید یک تیم دارند برای‌شان تحقیق کنند و از این قبیل کارها، اما حسن‌آقا خودش به تنهایی امت واحده است، در این بیست و چند سالی که دست به قلم است یک نفره تحقیق کرده، یک نفره نوشته و یک نفره ایستاده است! آن قدر پر کاری به خرج داده که بدنش از بین رفته است.
***
همه جا شایعه است که او چقدر پول می گیرد و… در صورتی که کسی نمی داند او برای خیلی برنامه ها ریالی نمی گرد. برنامه ی به سوی ظهور دعوتش کرده بودند، بعد دو برنامه بهش نشان طلایی رنگ برنامه را دادند، همان جا گفت مردم البته این طلا نیست. تعجب کردم ، چرا گفت؟ می خواست مردم توهم بی جا در مورد روحانیت نداشته باشند.
***
خیلی‌ها به یک جایی که می‌رسند دیگر با کلاس می‌شوند؛ هر موقع پیش پدرش حاج حیدر رفتیم حسن آقا هم بود خیلی مودب کارهای حاج حیدر را پی‌گیری می‌کرد. متن‌های حاج حیدر را هم دو گروه توزیع می‌کنند. ما و حسن آقا. او می‌برد دانه دانه به مسئولین عالی نظام می‌داد؛ یک بار به رییس جمهور خاتمی داده بود، او گفته بود همه می‌خواهند یک متن را در کشور بدهند از پایین می‌دهند به بالا می‌رسد شما از بالا می‌دهی به پایین می‌رسه!
***
همه جور کاری می‌کردند، از سوال‌های بی اساس تا روشن کردن زنگ موبایل و همهمه و… محکم ایستاده بود حرفش را می‌زد. شروع کردند موبایل‌های‌شان را روشن کردند گفت «بذار بزنه خوبه». آن فرد خودش دیگر ادامه نداد…
***
یک گروه معدود از فضلا بودند با تخصص در علوم انسانی. می‌خواستند تحقیقات کلان راه بیندازند در مورد بومی‌سازی و دینی کردن حوزه‌های مختلف علوم انسانی. هیچ‌جا حمایت‌شان نکرد. خیلی‌هاشان از این کار منصرف شدند. اما او در جلسه گفت حالا که نمی‌گذارند تولید کنیم، نقد می‌کنیم. بیست سال سر این حرفش ایستاد. هفه نامه ی صبح، بعد کتاب نقد و بعد هم دانشگاه به دانشگاه و شهر به شهر گشت و همین حرف ها را تکرار کردند.
***
با یکی از افراد جبهه معارض مناظره داشت. دندانش مشکل پیدا کرده بود. دندانپزشک گفته بود اگر بخواهی دندانت را پر کنی باید تا چند ساعت صحبت نکنی. گفته بود من مناظره دارم نمی توانم، دندانم را بکشید.
ندانش را کشیده بود. رفته بود مناظره. آن فرد هم در مناظره شرکت نکرده بود. نه فقط جانباز جنگ که جانباز گفتمان انقلاب اسلامی هم هست.
***
هرموقع توی دانشگاه با هر موضوعی بچه ها گیر می کردند، خیال مان راحت بود، یک نفر هست که مشکل را حل می کند. اگر هم کار نداشت بهانه نمی اورد. از این ها نبود که یک گوشه بنشیند، دتبال پرستیژ علمی باشد، هر جا تلاش می کرد به اقتضائات روز جواب بدهد، کارهایش هم نشان می داد علمی ترین و قوی ترین کارهاست. از سرمقاله ی شماره ی اول کتاب نقد که جایزه ی ویژه گرفت، تا کتابهایی مثل گفتگوی منتقدانه با علوم اجتماعی و عقلانیت تا سخنرانی ها. چند تا از کتاب هایش را آمدم خلاصه کنم، دیدم نمی شود آن قدر چگالی متن بالا بود که باید همه اش را می نوشتی. یک بار بچه ها کلی باهاش کلنجار رفتند که چرا کتاب نمی نویسی، دست طرف را گرفت و نشاند و گفت «ببین فلانی! من بخواهم می توانم مثل خیلی ها بنشینم کتاب بنویسم و… ولی نیاز روز انقلاب چیز دیگری است». هر جایی که نیاز بود وارد می شد چه با کتاب نقد، چه با جلسات دانشگاه های دوردست و حتی خارج و… یک نفره کار یک لشکر را جلو می برد. هر برچسبی مثل منبری و… هم بهش می زدند برایش مهم نبود، مهم جلو بردن انقلاب بود.
***
مجلس ختم کارتن‌خواب‌ها را که می خواستیم برگزار کنیم، بچه ها بهش زنگ زدند گفته بودند این برنامه هست اگر احساس تکلیف می کنی بیا نیایی هم برگزارش می کنیم، قبول کرده بود هم به خاطر موضوع هم به خاطر این که دیده بود بچه ها سر حرف انقلابی شان محکم اند و درگیر چهره ای حتی او هم نیستند.

***

نشست دوم جنبش بود، صدا و سیما اصرار داشت  جمله ی آقا در موردوابسته بودن مشروعیت مسئولین به عدالت گستی را از پشت تریبون برداریم و می گفت اگر باشد جلسه را ضبط نمی کند، حسن آقا که آمد حرف جفنگ صدا و سیمایی ها را که شنید از کوره در رفت… آخرش مجبورشان کرد زیر همان جمله ی آقا برنامه ضبط شود.
***
داشتیم هماهنگ می کردیم که برای صدور انقلاب، یک تیم دانشجویی بفرستیم کنفرانس آب و هوای بولیوی، من اصرار اشتم که یک خواهر هم بین تیم باشد که ببینند در ایران زن هم کار اجتماعی و سیاسی می کند. مخالفت هایی می شد و دعوا بالا گرفته بود با کلی از اساتید زن و مرد معروف که تجربیات خارجی داشتند، صحبت کردیم. دست آخر بچه ها مسئله را برده بودند پیش حسن آقا. جزئیات را که دقیق شنیده بود، خیلی جدی حمایت می کرد از اصل این تیپ کار (البته با رعایت ملاحظاتش)، هم از این جهت که با ساختارهای اداری دستگاه های فرهنگی جمهوری اسلامی نمی شود کار جلو برود و این تیپ جضور های دانشحویی است که انقلاب را می توان انتقال بدهد. هم این که باید حضور اجتماعی زنان هم در این عرصه ها داشته باشیم و دختران دانشجوی انقلابی هم تکالیفی دارند و دنیا هم باید این را ببیند.
***
هی انتخابات های مختلف در مورد رای او گمانه زنی می کردند، پیشنهاد می دادند و می گفتند او می خواهد مثلاً کاندیدای ریاست جمهوری شود و… ولی او دنبال تکلیف بود، هر موقع چیزی می شد، که در مورد خودش تعریفی یا… می گفتند. همه ی اطرافیان می گفتند به وضوح معلوم بود، بهش حال تهوع دست می دهد. نمایشگاه کتاب، بهش برخوردم، رسید به غرفه ی انتشارات طرح فردا که ناشر آثار خودش است، حتی یک لحظه هم نایستاد.
***
سر فتنه و سخنرانی های حسن آقا، که شاید مثل خیلی از چهره های مطرح، سیاسی نبود که خیلی جنجالی و رسانه ای باشد، اما مثل آقا راه باز کن بود و شاخص ارائه می داد، بعد سخنرانی اش در جماران، دست برادرش را کشیدم کنار گفتم ببین این ها محال است این تیپ کار را تحمل کنند، حتماً می زنندش. رسانه ها که زدند وسط کلاس حوزه بودم، دلم هری ریخت پایین، سریع رفتم توی اینترنت….حسن آقا هم جای خالی شور انقلابی شریعتی را برای نسل ما تأمین کرد،هم شعور دینی مطهری و ورودش به عرصه های مختلف فکری و علمی را، به این معنی هم نیست که نقدی به او وارد نیست. اما خیلی ها در این مملکت سخنرانی می کنند یا در حوزه های علوم انسانی حرف می زنند، ولی هیچ کس مثل او با این مبانی و این نوع ورود دشمن را نمی سوزاند. دوست دارم حسن آقا شهید شود، این عمر تلاش یک شهادت کم دارد، اما نمی توانم تحمل کنم که کسی نباشد که به این اقتضائات پاسخ ندهد…

همین مطلب در تریبون مستضعفین

این نوشته در یادداشت ارسال و , , , , , , , , , , , برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

15 Responses to چند روایت از زندگی حسن رحیم‌پور

  1. بازتاب: به جرم تحجرستیزی، رحیم‌پور مثل مطهری | اهل نظر

  2. بازتاب: علوم اجتماعی اسلامی ایرانی » حسن رحیم پور، متفکر دوران احیا، سنتز مطهری و شریعتی

  3. بازتاب: علوم اجتماعی » حسن رحیم پور، متفکر دوران احیا، سنتز مطهری و شریعتی

  4. بازتاب: قیام لله » بایگانی وب‌نامه (وبلاگ) » حسن رحیمپور، متفکر دوران احیا، سنتز مطهری و شریعتی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *