من آمدم سوار شوم کشتی نجات!

وقتی که در حیات، به تکرار می‌رسیم
با مشق‌های مانده ی بسیار می‌رسیم
وقتی زمین، برای نفس، تنگ می‌شود
وقتی که قلب، سخت‌تر از سنگ می‌شود
من آمدم سوار شوم کشتی نجات!
تا مثل اهل بیت، شود، مردن و حیات
دستم بگیر و بر بدی‌ام خرده ای مگیر
تا گام‌ها به کج نرود طیّ این مسیر
با این که فکر و همّت و حرف از عدالت است
تنها بهشت گم شده ی ما شهادت است

بسم الله الرحمن الرحیم

می‌خواستی بسوزی ام ای دوست؟ سوختم
لب را به روی شکوه از این قصه دوختم
حالا بهار عمر به پایان رسیده است
بدها به ما ز غفلت و نسیان، رسیده است
حالا که قلب خسته ی من در تلاطم است
حالا که نفس سرکش من در تهاجم است
وقتی درون پیله ی خود حبس گشته‌ایم
وقتی به دست خویش، ره خویش، بسته‌ایم
وقتی که در حیات، به تکرار می‌رسیم
با مشق‌های مانده ی بسیار می‌رسیم
وقتی زمین، برای نفس، تنگ می‌شود
وقتی که قلب، سخت‌تر از سنگ می‌شود
من آمدم سوار شوم کشتی نجات!
تا مثل اهل بیت، شود، مردن و حیات
دستم بگیر و بر بدی‌ام خرده ای مگیر
تا گام‌ها به کج نرود طیّ این مسیر
با این که فکر و همّت و حرف از عدالت است
تنها بهشت گم شده ی ما شهادت است

این نوشته در هنر و ادبیات ارسال و , برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *