آزاد اندیشی با اعمال شاقه!

هر برنامه‌ای که می‌شد در دانشگاه معلوم بود باید چند نفر صحبت کنند رییس بسیج وقت دانشگاه یک پیامک می‌زد داخلش از صیغه تا جنبش نرم افزاری بود و دعوت به این که بیایید صحبت کنید و شما مسئولید و … بعضاً دفتر به دفتر بسیج دانشگاه را می‌رفتم بچه‌ها را سرخط کنم که حرف بزنند ولی کسی نمی‌آمد سر آخر خودمان مجبور می‌شدیم برویم!

بسم الله الرحمن الرحیم

اشاره: این یادداشت برای نشریه ی دانشجوی وزارت علوم نوشته شده بود که با حذف بخش هایی در آن نشریه منتشر شد.

همیشه ذهنیت بدی از مناظره داشتم رینگ بوکس آکادمیک! در کل دوره دانشجویی ۱۰ تا از این جلسات سخنرانی سیاسی یا مناظره شرکت نکردم. البته مجبور بودم در جلسات تریبون آزاد دانشجویی بروم. کسی نمی‌آمد، بچه‌ها یا خجالت می‌کشیدند، یا نمی‌خواستند ریا شود یا ریسک نمی‌کردند و… بچه‌هایی که می‌رفتند در تجمعات طرف مقابل به عنوان مخالف صحبت می‌کردند یا جواب می‌دادند انگشت نما می‌شدند.

***

هر برنامه‌ای که می‌شد در دانشگاه معلوم بود باید چند نفر صحبت کنند رییس بسیج وقت دانشگاه یک پیامک می‌زد داخلش از صیغه تا جنبش نرم افزاری بود و دعوت به این که بیایید صحبت کنید و شما مسئولید و … بعضاً دفتر به دفتر بسیج دانشگاه را می‌رفتم بچه‌ها را سرخط کنم که حرف بزنند ولی کسی نمی‌آمد سر آخر خودمان مجبور می‌شدیم برویم!

***

احمدی نژاد آمده بود و مدرن‌ها می‌خواستند برنامه‌اش را به هم بزنند. ما بیرون سالن بودیم و آن‌ها داخل هم آدم داشتند به مسئول بسیج دانشگاه گفتم یک نفر را بفرست داخل اگر کسی از آن‌ها خواست صحبت کند او هم حرف بزند فضا از درگیری حاکمیت دانشجو تبدیل شود به دانشجو، گفت چنین کسی را نداریم!

****

جملات آقا را دیده بودم هم در سمنان هم در افطاری ۸۵ دانشجویان اما نمی‌دانم چرا جدی گرفته نشد!

****

بحث گذاشته بودند با دبیر کمیسیون اجتماعی تحکیم غیر قانونی خنده‌ام گرفته بود، در هوا یک چیزهایی می‌گفت در مورد فضای دانشجویی من از بی عدالتی می‌گفتم و نقش دانشجو در آن، او هم! منتها من به دنبال حل تعارضات ساختاری بودم آن عزیز در فکر این که چرا دفتر ما را بسته‌اند و… هرچه می‌گفتم هیچ فایده نداشت (وَ مِنْهُمْ مَنْ یَسْتَمِعُونَ إِلَیْکَ أَ فَأَنْتَ تُسْمِعُ الصُّمَّ وَ لَوْ کانُوا لا یَعْقِلُونَ یونس : ۴۲).

****

یکی را فرستاده بودند جلوی شیخ ساده لوح بگوید دبیر جنبش شریفم، ولایت فقیه و قانون اساسی را شسته بود در یک آن ۱۰ -۱۲ تماس از بسیجی‌های شریف داشتم، وسایلم را ول کردم، درجا دویدم یک پیک گرفتم خودم را رساندم شریف. یکی از بچه‌ها یک موتور آورده بود دم در من را برد تو، اولین بار بود سوار موتور می‌شد نزدیک بود چپه شویم. خودم را رساندم داخل سالن مسئولین برگزاری اجازه صحبت ندادند. مجبور شدم از وسط جمعیت فریاد بزنم که حقوق شهروندی من ضایع شده و روی سن رفتم سه بسیجی در سالن بود و سالن دربست دست مدرن‌ها بود هو می‌کردند و نمی‌گذاشتند حرف بزنم با دست زدن و دعوت به رعایت قواعد دموکراسی و حقوق شهروندی تلاش کردم سالن را آرام کنم با همان اصول به کروبی حمله کردم و جلسه را تمسخر کار به آن جا کشید که کروبی عذرخواهی کرد، هوی جماعت تمام نمی‌شد بیرون که رفتم بسیجی‌ها تشویق می‌کردند…

****

بعد فتنه راه افتادیم تلفنی و حضوری و میلی بین حدود ۳۰-۴۰ تا از اساتید ایده درآوردیم که چه باید کرد؟ یک برآورد جمعی این بود یک مشت مناظره می‌خواهیم گسترده استادی و مهم‌تر از آن دانشجو با دانشجو تا التهاب سیاسی کف خیابان بیاید در بحث‌های منطقی سالنی! یک لیست بلند بالای موضوعات آماده شد برای دانشگاه‌ها و فعالین اصلی تشکل‌های دانشجویی ارسال شد تحت این عنوان که چه باید کرد؟ آقا چند هفته بعد دوباره بحث آزاداندیشی را مطرح کردند هنوز نفس از کسی بر نمی‌آمد!

*****

با این که دیگر حال و حوصله کارهای دانشجویی را نداشتم مسئول بسیج امیرکبیر یک طرح نامه برای کرسی فرستاده بود یک ساعت تعطیل کردم سریع جوابش را نوشتم! گرچه قبل‌ترها تهرانی‌ها چند کرسی نظریه پردازی برگزار کرده بودند و جاهای دیگر هم تک و توک کرسی‌های آزاد اندیشی اما امیرکبیری‌ها خط شکن کرسی‌ها شدند!

****

تماس گرفته بودند می‌خواستند روز ۱۶ آذر در مورد نقش دانشجو و دانشگاه یک بحث دو طرفه باشد، با دلهره از ۱۶ آذر دانشگاه جدا شدم و راهی دزفول! از ابتدا سالن ملتهب بود، معترضین حضور ما را بهانه کرده بودند برای شلوغ کردن. مجری خودش شده بود عامل تحریک، گفت من خودم سبزم دیگر جماعت ساکت نشدند! هر چه می‌گفتم اثر نداشت، رفتند دور زدند برگشتند ادامه داند گفتم بهشان تریبون بدهند بعد بحث دو طرف کلید خورد، انتهای جلسه هم بحث را کشیدم سمت ازدواج! کلی تشویق شدم سبزها آمده بودند می‌خواستند با من عکس یادگاری بگیرند! بعد هم گفتند وساطت کنم کسی بهشان گیر ندهد. من هم این کار را کردم گرچه موثر نشده بود! کسی را به اسم معاون سیاسی استاندار آورده بودند! با تا خیر ۲:۳۰ به پرواز رسیدم. اما پرواز ۱۲ ساعت تا خیر داشت! بچه‌های برگزار کننده هم ول مان کردند و رفتند پول بیشتر جهت عوض کردن بلیط هم نداشتم در نمازخانه تا صبح بیدار ماندم! استاد اخلاقمان به جای من که قبلش قرار بود بروم دانشگاه اهواز آن جا رفته بود تا نشستم گفت من هم کار شما را کردم بحث را کشیدم به ازدواج، کلی شرمنده شدم، ذهنم را خوانده بود.

****

موضوع جلسه قرار بود بحث باشد در مورد عدالتخواهی، تا نشستم یکی از جایگاه رهبری و نسبتش با مبارزه با مفاسد پرسید شروع همان و از ۸ شب تا ۱۳ از آن بحث کردن همان! اردوی بچه‌های دانشگاه علامه بود وسط یک مرکز نظامی گفتند نمی‌شود بیرون بروی! ۱۲ به بعد خروج ممنوع است. تا صبح روی یکی از قله‌های تهران که یک مرکز نظامی است مجبور شدم همان بحث را مقاله کنم!

****

یک مقاله نوشته بودم در مورد جنبش دانشجویی از این پس اسمش را هم از مقاله شهید رجب بیگی برداشته بودم که خط آمریکا از این پس! دیده بودند و قرار شد برویم در دانشگاهشان بحث شود. هی تئوری‌های علوم اجتماعی و جنبش دانشجویی و… گفتم دیدم دارند چپ چپ نگاه می‌کنند بحث را قطع کردم پای تخته گفتم مسائل ذهنی‌تان را بگویید! همه‌اش را که گفتند وقت تمام شد اما از کل بحث راضی‌تر بودند! آخرش هم ما را وسط خیابان ول کردند سه ساعت و نیم طول کشید تا به تهران رسدیم! حداقل پول ماشین را حساب کردند، خدا خیرشان بدهد!

****

سر کلاس بین بچه‌های بسیج و انجمن سر انتخابات بحث بود، یکی از مهره‌های اصلی فتنه که استاد ما هم هست داشت هرچه بچه‌های بسیج می‌گفتند له می‌کرد. یک مکث کردم همان حرف‌های بچه‌های بسیج را منظم با ذکر چند کلمه قلمبه سلمبه غربی گفتم. استاد یک‌هو مکث کرد دست‌هایش را بالا آورد گفت کاملاً در چارچوب بود!
خیلی عادت به بحث کردن سر کلاس‌ها ندارم، بیش‌تر از وقت کلاس برای مطالعه یا نوشتن استفاده می‌کنم. این کلاس جزو معدود کلاس‌هایی بود که حرف زدم. تحقیق درس (بررسی جامعه شناختی حوادث بعد از انتخابات دهم ریاست جمهوری) را که متن همان بحث‌های کلاس در مورد وقایع بعد از انتخابات بود دادم بعدها تکثیر شده تحقیقم را با ناباوری دست بچه های دانشکده ی زبان هم دیدم. آخر ترم هم برخلاف همه‌ی درس‌ها سه بار آن درس را خواندم. نمره‌ها که آمد امتحانی که کامل نوشته بودم را ۱۲ داده بود بیشتر بسیجی‌های کلاس را هم انداخته بود… بعدتر گفته بود فلانی ساکت است گوش می دهد، و بعد جدمی جواب می دهد.

*****

هی یک سری تابلوهای انسان شناسی باستان شناختی مثل انسان نئاندرتال و… که بیشتر بافته است تا یافته را می‌گفت اعصابم به هم می‌ریخت و اعتراض می‌کردم آخر ترم که شده بود هر وقت می‌خواست از توتم و تابو و جادو و دین سخن بگوید برمی‌گشت رو به من و می‌گفت البته منظورم اسلام نیست‌ها من خودم قبل از کلاس حافظ می‌خوانم و بعد برمی گشت رو به بقیه ادامه درس را می‌داد.

****

وحید جلیلی می‌گفت: اگر شما بیایید خاطرات بچه‌های حزب اللهی را در دانشکده‌های علوم انسانی جمع آوری کنید، دیکتاتوری را در این کلاس‌ها می‌بینید. بسیار صریح! مثلاً اگر شما بخواهید با مباحث غربی که استاد مطرح می‌کند کوچک‌ترین مخالفتی بکنید، باید مطمئن باشید که نمره‌ی شما از ۱۴ بیشتر نمی‌شود.

****

زنگ زده بودند می‌خواستند در دانشگاهشان وسط جاده اراک در تفرش کرسی آزاد اندیشی در مورد حکومت اسلامی برگزار کنند. بعد به خودم پیامک زدند اشتباهی که می تونه سالن رو جمع کنه یا تو کلاس بگذاریم؟ طرف که دیده بود سه شد زنگ زد که نظر خودت چیه گفتم فرقی نداره!

*****

آدرس غلط داده بودند آمدم میدان آزادی ماشین‌ها آن جا نمی‌رفت هر چی زنگ زدم جواب نمی‌دادند مجبور شدم بروم ترمینال جنوب آن جا که رسیدیم یکی‌شان زنگ زد گفت اشتباه آمدی با بدبختی خلاصه خود مرا با پیک موتوری و دربست گرفتن و این‌ها رساندم دانشگاهشان و بدو رفتیم سر کلاس، از فلسفه‌ی قدرت و جامعه شناسی سیاسی شروع. کردم دیدم یک جوری نگاه می‌کنند بعد گفتم رشته‌هایتان چیست همه فنی بودند شروع کردم از صفر با زبان عادی حرف زدن. یکی‌شان هی داشت می‌خندید اعصابم را خورد کرد گفتم آقا بگو با هم بخندیم بعد معلوم شد بنده خدا قیافه‌اش این جوری است بارها به خاطر همین قضیه از کلاسهای مختلف اخراج شده.

****

جلسه که تمام شد ما را رساندند ترمینال و رفتند ۹ شب بود و هیچ ماشینی نبود مجبور شدم تا قم و تهران دربست ماشین بگیرم. خوش انصاف‌ها پول ماشین ما را هم حتی حساب نکردند! دمشان گرم این بچه‌های دانشگاه تفرش! (سال بعد که رفتم دانشگاه شان از خجالت پارسال درآمدند.)

****

زنگ زده بودند می‌خواهند دانشگاه را بترکانند و نشان دهند مبنای معرفتی دارند. قرار شد برویم گفتند پول هواپیما را بگیر بعد حساب می‌کنیم. خلاصه راهی دانشگاهشان شدم سالن پر نشده بود و خواهرهای حزب اللهی دانشگاه برای سه نشدن سر نهار آمده بودند چند نفری می‌رفتند عقب ناهارشان را ته سالن می‌خوردند دوباره می‌آمدند و چند نفر بعدی بالای سن خنده‌ام گرفته بود!

****

جلسه که تمام شد، دو سه تا جلسه دیگر با موضع نگاه به غرب و… روند سیاسی و… شروع شد به زور خودم را رساندم فرودگاه بلیط را هم از من گرفتند! اما دادن همان پیچاندن همان فردایش زنگ زده بود مسئول تشکلشان که فلانی چه قدرش رو خودتون می دین! صد و سی تومان روی دست ما گذاشتند. روم نشد بگم خوب مؤمن خدا چرا قبلش نگفتی! آدم را یاد دانشگاه‌های معروف اروپا می‌اندازد که دانشجو پولی نمی‌دهد و بعضاً دانشگاه باز دارند ولی آن قدر اعتبار علمی دارد که اساتید بسیاری پول می‌دهند و نوبت می‌گیرند برای چند ماه آینده که بحثی را ارائه کنند. هم یک هفته برای مطالعه وقت آدم را بگیرند هم له شوی از جلسه، هم پول رفتن و بر گشتت با خودت باشد! دم این بچه‌های کرمان گرم!

****

اصرار داشت در مور دسیاست خارجی حرف بزنم و سن را هم وسط دانشگاه در فضای آزاد چیده بودند هی تماس می‌گرفت و صدای شعار می‌آمد اما هواپیمای ما تا خیر داشت! خلاصه با دو ساعت تأخیر رسیدم کلی هم دویدم تا پیدای شان کنیم! همه رفته بودند گفتم چه کار کنیم گفت شروع کنم ملت جمع می‌شوند یک نفره با سه چهار نفر خودشان و رییس نهاد که موبایل از دستش نمی‌افتاد شروع کردم، دانشجوها رد می‌شدند نگاه می‌کردند که چه خبره این سه چهار نفر وسط دانشگاه وایستاده اند خنده‌ام گرفته بود اما چاره‌ای نبود! تهران که رسیدیم بلیط را برای‌شان فرستادم و بعد هم پی گیری کردم که چی شد مثل این که قضیه اپن یونیورسوتی! کاملاً برای ملت جدی است پشت دستم را داغ کردم که دیگر از این حماقت‌ها نکنم!

****

مناظره گذاشته بودند سر نظریه‌های انقلاب، یک هفته برایش خواندم طرف مناظره دبیر انجمن دانشکده و از سبزی‌ها بود من از جامعه‌شناسی انقلاب می‌گفتم او مقاله آورده بود درز مورد امتناع علم دینی، صحبتش را با سلام به شهدای ۱۸ تیر و… شروع کرد گفتم چه کنم به نام خدای مردمی که مورد ظلم روشن فکران قرار می‌گیرند صحبتم را آغاز کردم. من بحث انقلاب می‌کردم او بحث علوم انسانی حاضر هم نبود کوتاه بیاید. رییس بسیج فعلی دانشکده هی می‌گفت آرام ادامه بده و کاغذ و پیامک می‌داد رییس بسیج سابق نشسته بود و می‌گفت لهش کن و پیامک و کاغذهایش می‌رسید برنامه علاوه بر من، حیثیت آن‌ها بود مانده بودم چه کنم تیکه می‌انداختم این یکی شاکی می‌شد ساکت می‌شدم آن یکی اخم می‌کرد! عجب دردسری است این مناظره آن هم علمی!

****

جای کرسی دقیقاً وسط مردم نیست و آدم وقتی کاری بلد نیست نباید قبول کند دیگران هم نباید اصرار کنند! شنیدم و ندیده‌ام که قبل از انقلاب یکی از شخصیت‌های روحانی که امروز سرش دعواست را بعد از سخنرانی ملت با ماشین برده‌اند نوار روضه‌اش را به رایش گذاشته‌اند تا بنده خدا بفهمد روضه خوانی‌اش چه جور است! آمده بودند اصرار پشت اصرار که امشب باید بیایی هیئت ما! هرچه گفته شد من این کاره نیستم! حالا یک جمع دانشجویی دو تا چرت و پرت می‌گویی حل می‌شود می‌رود اما هیئت آن هم جنوب شهر آن هم خانی آباد نمی‌شود! بعد چه جوری روضه خوانی و…
خلاصه اصرار از افراد و انکار از مخاطب بالاخره به جلسه منجر شد! در جلسه یه تعداد از بچه‌های قدیمی جنگ و… بودند. آب از گلوی حاج آقای قلابی پایین نمی‌رفت! هرچه سخنران زور زد نشد، فضای جلسه که دانشگاهی نبود! ملت جای بابابزرگ سخنران بودند! رسید به روضه خوانی هر چه جلوتر رفت بدتر شد! هی روضه رو مکشوفه‌تر کرد اما ملت که از سخنران تعجب کرده بودند همه کپ کرده بودند. یک جوانک با تیپ قرتی هم که از اول بحث با ربط و بی ربط هی داشت بلند بلند گریه می‌کرد بود که او هم این آخری به جمع کپ کنندگان پیوست! نتیجه این شد که به جهت ندیدن مردم بعد از منبر تا مداح شروع کرد و چراغ‌ها خاموش شد و صاحب مجلس هم قاطی سینه زن‌ها شد حاج آقای قلابی مجبور شد فرار کند بدود بیرون و با اولین ماشین دربست از محل دور شود! بیچاره صاحب مجلس کل محل را دنبال حاج آقای فراری گشته بود! تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف!

*****

کرسی گذاشته بودند در مورد هویت دانشجویی ۱۵ دقیقه دیر رسیدم با خود چهار نفر برگزار کننده و شرکت کننده‌ها شدیم شش نفر! عجب هزینه‌ای است این کرسی برگزار کردن!

****

داشتم یک مقاله در مورد آزاد اندیشی می‌نوشتم مجبور شدم یک دور همه‌ی صحبت‌های رهبری در مورد آزاد اندیشی و آزادی را بخوانم مو به تنم سیخ شد از بی توجهی این سال‌ها! البته اولش فکر نمی‌کردم این همه هزینه داشته باشد!

****

هر دانشگاهی می رفتیم این چند نفر بودند، حالم به هم خورده بود، بعد لیست اساتید شرکت کننده ی در کرسی ها را دیدم یک تعداد آمد ثابت پای ثابت همه هم مرد شنا بر خلاف مسیر رودخانه هر طرف که برود! صادق زیباکلام.

****

رفته بودیم دانشگاه شان برنامه که شروع نشده بود، گفت قبلش برنامه ی بدو هندونه داریم. گفتم یعنی چه کارم ی خواهد بکند. یک هو دیدم با یک وانت که رویش مثل تجمع ها بلندگوهای متعدد بسته شده بود، شروع کرد در دانشگاه گشتن و دعوت ملت به حضور در برنامه هر کاری که کردم نیشم بسته نمی شد!

****

قول داده بودم روز دوم اعتکافشان را بروم یک شبهه بحث جمعی اداره بشود در مسجد برنامه که تمام شد و گعده طولانی چند ساعته هم به پایان رسید. آخرش پرسیدند ازدواج کردی گفتم نه ولی دارم پرونده‌اش را باز می‌کنم. یکی‌شان که از قدیمی‌های امیرکبیر بود پرسید متولد چندی؟ و وقتی گفتم ۶۵ گفت یعنی ۲۵ سالته و مجردی؟ بچه‌ها باید هواش کنیم. من فکر کردم می‌خواهند تیکه بندازند و این‌ها! خلاصه قبل از این که بروم با یک پتو آوردند، روی زمین پهن کردند گفتم نکند می‌خواهند جشن پتو بگیرند بعد گفتم نه بابا جشن پتو را می‌اندازند روی طرف نه زیرش! بعد که با همه دست دادم خداحافظی بکنم یکی‌شان با یک لحن فوق‌العاده جنتلمنی گفت آقا صادق لطفاً برو روی این گفتم چرا گفتا گه نری مجبور میشیم هلت بدیم جمله را تمام نکرد بود که پرتاب شدم روی پتو و ۲۰-۳۰ نفر آدم دور پتو را گرفتند و چهار پنج بار هوا شدم با این که سقف خیلی بلند بود تا نزدیکی‌های سقف طبقه بعدی مسجد هم رفتم دفعه آخر این قدر با فشار بود که ۳۰-۴۰ درجه چرخیدم! من که تا حالا از این تجربه‌ها نداشتم حسابی ادب شدم که به تیکه بسیجی جماعت حواسم باشه! و همیشه آدم ها را با تیکه هوا نمی کنن بعضاً واقعا هوا می‌کنند!

****

جمع شان دانش اموزهای راهنمایی و دبیرستان بودند، خیلی زور زدم با نشاط و درگیر کردن خودشان و آوردن شان به بحث جلو بروم، بچه های دبیرستانی حسابی وارد بخث شده بودند، اما حساب راهنمایی ها را نکرده بودم، یک لحظه رفتم عقب سالن تا از جلوی سالن غافل شدم، یک هو جمعیت شان با هم دویدند بیرون!

****

رفته بودم دانشگاه شان برای کرسی، دم شان گرم ترک موتور ما را از فرودگاه آوردند دانشگاه! وارد دانشگاه شان که شدیم جو این قدر امنیتی بود از دم در متعدد سوال کردند. حراست شان هم مثل گشت نیروی انتظامی در دانشگاه موتور می چرخاند که پشتش آژیر هم داشت، دم در که آمدیم پلمپ را کندند، گفتم چه خبره، گفت هفته ی پیش کرسی قبلی مان یکی در کرسی به ولایت فقیه انتقاد کرد، بعدش هم جندتای مان رفتیم جوابش را دادیم، می گفتند نباید در کرسی چنین حرفی زده می شد. شوکه شدم رهبری می گوید آزاداندیشی و آزاید بیان مسئولین دانشگاه اما این جوری! مثلاً تریبون آزاد بود ، بعد از من که برای ارائه ی بحث آمده بودم خواست که بعد از صحبت هر فرد نکته ای بگویم، تا دانشگاه مثل قبل باهاشان برخورد نکند، یکی دو نفر را حرف زدم، دیدمن مسخره است، شروع کردم به جک گفتن و تمسخر دانشگاه که چنین کرده است. معاون دانشگاه و مسئول حراست هم پایین نشسته بودند دندان قروچه می رفتند.

****

همه جور شلوغی می کردند، تا نگاهم به جمعیت می افتاد هم دست تکان می دادند و چشمک می زدند مانده بودم چی کار کنم؟ شروع کردم از رشد نیافتگی جامعه گفتم و گفتم ببینید نمونه اش این جا که مهد کودکه، اسم یک کتاب را پرسیدم هیچ کدام نخوانده بودند، گفتم توی زندگی تان کتاب خوانده اید؟  سالن رفت هوا، بعدش ادم وار تر برخورد می کردند.

****

هر چه حرف می زدم، نمی گذاشت بحث منعقد شود و با گفتن حرف های تعریضی جلسه را متشنج می کرد، یکی دو بار باهاش وارد بحث شدم احسس کردم بی نتیجه است اصلا گوش نمی ده، این قدر خسته ام کرد که به دیوار پشت سرم را تکیه دادم نفسی بکشم، بچه ها که دیدند نمی گذارد، جلسه شکل بگیرد و بحث هایش ما را خسته کردن، شروع کردند حمله بهش. این هم یک جور کرسی بود دیگر!

****

قرار بود در کرسی شان صحبت کنم، جلسه که تمام شد گفتند یک جلسه ی جمعی و خصوصی تر داشته باشیم. برای این که مجوز نداشتند، رفتند مسجد قسمت خواهرها را در حین تفسیر قرآن سخنران خالی کردند، رفتیم بالا، باصدای  بدون جوهره بحث جمعی کردیم!

****

آن قدر اختلاف نظر داشیتم که قبل جلسه با هم لفظا تند شدیم داشتیم سر یک موضوع تخصصی بحث می کردیم، جلسه که خواست شروع بشود موضوعش هم کرسی بود، یکی گفت کاش فیلم همین جلسه ی ما را پخش می کردند که آزاد اندیشی شوخی نیست.

این نوشته در تحربیات فعالیت ها, یادداشت ارسال و , , , , برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *