معتقدم کسانی که نتوانستند جلوی امواج انقلاب را در فضای سیاسی بگیرند برگشتند به فضای آکادمیک و روشنفکری و خواستند تحلیلهای ضدانقلاب بدهند. حتی تحلیلهای شخصیتی و روان شناختی یا القای رهبری کاریزماتیک برای امام راحل که این دیگر تیر آخرشان بود.
بسم الله الرحمن الرحیم
اشاره: مناظرهای دانشجویی با موضوع «ماهیت و غایت انقلاب اسلامی» با حضور محمدصادق شهبازی، دبیر سابق جنبش عدالتخواه دانشجویی و آرمان ذاکری، دبیر انجمن اسلامی دانشجویان دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران از سوی بسیج دانشجویی دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران برگزار شد. متن کامل این مناظره دانشجویی را در زیر می خوانید.
مجری: برای شروع هر کدام از طرفین یک چارچوب نظری از تحلیلهای خود پیرامون انقلاب اسلامی ارائه دهند که بتواند رخدادهای ایران را در یک مسیر منطقی تحلیل کند.
آرمان ذاکری: قرار است جلسه یک رویه علمی داشته باشد. اما از آنجایی که معتقدم نمیتوانیم از فضایی که درون آن هستیم غافل شویم و در دامان علمگرایی بدور از فضای واقعی جامعه بغلتیم، لذا به عنوان مقدمه خود را موظف میدانم که به تمام جان باختگان وقایع پس از انتخابات از واقعه کهریزک و کوی دانشگاه و همچنین کسانی که احتمالاً از بسیج کشته شدند تسلیت بگویم. اما پاسخ پرسش. آیا انقلاب اسلامی ایران را میتوان با تئوریهای رسمی و شناخته شده علوم اجتماعی امروز تحلیل نمود؟ آیا ما محتاج سیستم نظری جدید برای تحلیل انقلاب هستیم؟ اگر هست، چه چیزی دارد که آن را از سایر نظریات اجتماعی متمایز می کند؟
اولاً یک نقدی دارم به تعبیر “تئوری های رسمی”. در علوم انسانی غربی که متولد و محصول مدرنیته است، چیزی به نام جامعه شناسی متعارف و رسمی وجود ندارد. یعنی بنا به مثال اگر پدر جامعه شناسی متعارف را آگوست کنت بدانیم که هدف از علوم انسانی را در نهایت رسیدن به شباهتی با علوم طبیعی میدانست، میبینیم که چند سال بعد دیلتای در کتاب “مقدمهای بر علوم انسانی” میگوید جامعه شناسی علم نیست و آنجا صحبتاش خطاب به کنت و جریان فرانسوی جامعه شناسی این است که آن شیوهای از علم که شما در صدد تأسیس آن هستید، اصلاً علم نیست و بعد میکوشد تا علوم انسانی را در تفکیک از علوم طبیعی پایه گذاری کند.
سی رایت میلز جامعه شناس امریکایی هم کتابی مینویسد در نقد جامعه شناسی امریکایی و جامعه شناسی امریکایی را نقد میکند که یک سیستم نظم گرایی است و در نتیجه یک نوع جامعه شناسی انتقادی را پایه گذاری میکند. لذا مجموعهای از گفتمانهایی که سعی میکنند در عینیت و واقعیت پدیدههای اجتماعی را نقد کنند و بخصوص در نیمه دوم قرن بیستم از ادعاهای اولیه شان درباره سعادت بشر و متافیزیک و اینکه میتوانند جای دین را بگیرند، دست برداشتند، از نظر من علوم اجتماعی نامیده میشود.
پرسش از امکان تحلیل انقلاب اسلامی به کمک پدیدههای نظری جدید یک پیش فرض دارد که آیا شرایط امکان تحلیل وجود دارد؟ یعنی قبل از تحلیل باید از شرایط تحلیل بپرسیم. اگر پرسش از امتناع باشد، دیگر تحلیل انقلاب اسلامی موضوعیت پیدا نمیکند. در این صورت باید به حل شرایط امتناع و چرایی عدم امکان اندیشید.
در مورد شرایط امتناع یا امکان این موضوع دو نوع موضع گیری هست: یکی بحث کسانی چون دکتر سیدجواد طباطبایی و در کتاب “ابن خلدون و علوم اجتماعی” و دکتر محمدعلی مرادی در مقالاتی چون “چگونه می توان تاریخ ایران را نوشت” است که موضوع اتکایشان معرفت شناسی و فلسفه آلمانی است. دیگری بحثی است که شما را مصداقاً به کتاب سارا شریعتی با عنوان “دشواریها، موانع رشد یا ممکن بودن جامعه شناسی دین در ایران” ارجاع میدهم که اتکایش به سنت جامعه شناسی فرانسویست.
شهبازی: به نام خدای مردم. مردمی که کسی نیست تشویقشان کند و مردمی که بزرگترین تحول قرن بیستم یعنی انقلاب اسلامی را رقم زدند. مردمی که وقتی کنش سیاسی انجام دادند برچسب جامعه تودهای، گرسنه ساندیس، توسعهنیافته و اتوبوسی خوردند. مردمی که همیشه ابژهاند و نه سوژه. همیشه باید بر اساس نظریات روشنفکرها کار خود را انجام دهند و وقتی هم این اتفاق نمیافتد، موج تهمت از جانب روشن فکری بریده از مردم و استعلایی به سویشان سرازیر میشود. سلام دوم من نیز به ۳۰۰ هزار شهید انقلاب اسلامی است که ایستادند، جنگیدند و مبارزه کردند تا ارزشهای این انقلاب حفظ شود.
این مقدمه را آوردم، به دلیل اینکه در جامعه ما علوم اجتماعی یک معضل اساسی دارد که باعث شده نتواند در جامعه تأثیر بگذارد. دانشمندان و عالمان علوم اجتماعی مانیفست نویس احزاب سیاسی بوده اند، و برای همین هر وقت بخواهیم بحث اجتماعی کنیم، باید ابتدا یک مشت سلام سیاسی و بحثهای سیاسی کنیم. از پیشنهاد مناظره با آقای ذاکری تعجب کردم چرا که تنها ذهنیت من از ایشان برمیگشت به حمله ایشان و دوستانشان به دفتر دکتر کچوییان در دانشکده و به هم ریختن تریبون آزادها و…. لذا چندان توقع بحث علمی از ایشان ندارم.
اما در باب نظریات مطرح در مورد انقلاب اسلامی من از آراء گولدستون شروع میکنم. ایشان چهار دوره برای نظریات انقلابها مطرح میکند: دوره نخست از ارسطو و افلاطون در یونان آغاز و تا آغاز قرن بیستم ادامه دارد. سه دوره دیگر مربوط به قرن بیستم هستند. دوره سالهای ۱۹۰۰_۱۹۴۰ که نظریات صرفاً توصیفی است، دوره آراء مربوط به سال های ۱۹۴۰_۱۹۷۰ که نظریات کارکردی_ساختاری در آن غالباند. و دوره آخر که نظریات چند علتی و در انتقاد به نظریات دیگر مطرح است.
ظهور انقلاب اسلامی یک بحران جدی را در این نظریات ایجاد کرد، برخی از این نظرات یا کاملا نفی شدند و یا مجبور به اصلاح خود گردیدند. در نتیجه ما در این دوره شاهد نظریاتی هستیم که جان فوران از آن با عنوان نسل چهارم یاد میکند و میگوید: “خمینی برای ما یک سوال گذاشت که ببینیم آیا باید رهیافتهای جدید را ایجاد کنیم یا همین رهیافتها برای حل مسئله کافیست؟”
نسل دوم نظریات مورد سوال، نظریات ساختاری بود که به شرایطی میپرداختند که انقلابها در آن رخ میدهند، این شرایط غیر ارادی بودند که نقش حاملان، کنشگران و به ویژه به نقش رهبری توجهی نمیشود. اگر بخواهیم نماینده برجستهای از این نظریه را نام ببریم باید به خانم تدا اسکاچپول اشاره کنیم که هرچند جزو نسل سوم نظریه پردازان است اما نماد تکامل دیدگاههای ساختاری_کارکردی به شمار میآید. قبل از بررسی آراء اسکاچپول لازم است به یک سری شاخصهای این نظریه اشاره کنم، بویژه در آراء چالمرز جانسون. از دست رفتن تعادل در ساختارها و آنچه جانسون عوامل شتابزا به همراه انعطاف ناپذیری نخبگان حاکم مینامد. خوب این موضوع با انقلاب اسلامی تطبیق نمیکند چرا که در سال ۱۳۵۶ یعنی یک سال قبل از پیروزی انقلاب اسلامی، کارتر رییسجمهور وقت آمریکا ایران را جزیره ثبات نامید اما در همین سرزمین ثبات، انقلاب اسلامی رخ داد. یا تأکید بر موضوع فضای باز سیاسی متأثر از کارتر در ایران و موارد مشابهی که برای نقض این نظریه میتوان آنها را باز کرد.
برای رسیدن به نسل چهارم نظریات از این مباحث میگذرم تا به دیدگاه خانم اسکاچپول برسم. مباحثی چون ایجاد بحران سیاسی_نظامی، شورش طبقات پایین جامعه هم نمیتوانند به صورت جدی انقلاب اسلامی ایران را تبیین کند، وارد نظریات ناکارآمدی همچون تحلیل طبقاتی انقلابها هم نمیشویم. در سال ۱۹۸۲ و تحت تاثیر انقلاب ۱۹۷۹ ایران که میشل فوکو آن را انقلاب به نام خدا نامید، خانم اسکاچپول به اینجا رسید که باید نظرات خود را عوض کند. در نتیجه او نظریه “دولت رانتیر و انقلاب اسلامی” را مطرح کرد که در واقع همان نظریه قبلی او با افزودن تحلیل “دولت رانتیر” بود.
دسته دوم نظریات پسا انقلاب اسلامی، نظریاتی است که بر عنصر فرهنگی تاکید کردهاند اما صرفاً به عنوان یک تابع از تحولات خاصی که به دولت وابسته است. نظریه مهم دیگر نظریات پست مدرن و به طور برجسته دیدگاههای فوکو است که خود او در زمان انقلاب اسلامی به ایران آمد و از نزدیک شاهد پیدایش انقلاب اسلامی بود. فوکو در نظریات خود نیز میگوید دولت پهلوی در نظر مردم ایران یک رژیم اشغالگر به حساب میآید چون نیازها و دغدغههای آنها را برطرف نکرده است و مردم ایران به دنبال جایگزین میگردند؛ کسی که مسائل و راه حلهای جایگزین را پیداکند و بتواند به مردم هویت ببخشد. نظریه فوکو هم تناقضاتی درونخود دارد، اولاً انقلاب اسلامی را در بستر مدرنیته مطرح کرده که با نگاه امام و روحانیون پیشرو بالکل متفاوت است. اگر مجال میبود من میتوانستم تفاوت میان نگاه امام و نگاههای دیگری که به ویژه با برچسب اسلامی مطرح شدهاند و با نفی دید دینی و با درون مایههای هایدگری با نفی کل محصولات مدرنیته انقلاب را به مثابه قیام علیه مدرنیته تحلیل میکنند، را بیان کنم.
اما رهیافت اساسی که توانست به صورت جدی انقلاب اسلامی را تبیین کند، دچار تناقضات ساختاری نشود و از منظر تاریخی با روند رخ داده در ایران تطابق داشته باشد، نسل رهیافت فرهنگی است که این نسل شامل ۵_۶ متفکر برجسته بود، ژان پیر گارد، حامد الگار، کلیم صدیقی و برخی متفکران داخلی. شاخه اصلی این نظریات متوجه آن چیزی است که در کشور ما موجب بسیج نیروهای انقلابی و به صحنه آمدن مردم میشد. و بر سه عنصر دینی، مردمی و رهبری خاص انقلاب اسلای بر اساس آن دیدگاه دینی تاکید دارد. من ان شاء الله در دور بعد این بحث را باز خواهم کرد.
آرمان ذاکری: بحثی که باز کردم و شاید اصلا فرصت نشود که در ادامه آن مباحث مبنایی به تبیین الگوهای غربی انقلاب هم بپردازیم، این است که به لحاظ جریانی در علوم انسانی من خودم را متعلق به جریانی میدانم که از علوم انسانی با ضمیر من در مقابل جریاناتی چون علم بومی و اینها دفاع میکند و دغدغه اصلی آن به سخن آمدن خود ما در مورد مسائل جامعه ماست.
اما نکته اصلی بحث و دغدغهام این است که نهایتاً ما چه میتوانیم از انقلاب ایران بگوییم؟ از این منظر انقلاب اسلامی ایران مطلقاً تفاوتی با دیگر پدیدههای اجتماعی ندارد. یعنی اگر شرایط گذشته، حال و آینده را تحلیل کنیم، تحلیل انقلاب اسلامی همانقدر میسر است که تحلیل جامعه اسلامی، روحانیت در اسلام، مجلس در نظام اسلامی و…
متأسفانه آنچنانکه ادبیات علوم انسانی ما نشان میدهند چنین چیزی رخ نداده است. میتوانم از سالهای ۴۰ مثال بزنم که همه به عقب ماندگی ما در این زمینه اذعان دارند. لذا بحث از شرایط امتناع به این دلیل بود که معتقدم نتوانستهایم برای تحلیل چارچوب کلی انقلاب اسلامی نظریهای بیابیم چرا که پیش فرضها را نداریم. لذا ناگزیر شرایط امتناع را جستجو میکنم.
دو جریانی که شرایط امتناع و امکان اندیشه در علوم انسانی را بررسی کردهاند، یک جریان خود را با فلسفه سوژه آلمان پیوند زده و میگوید به واسطه تصلبی که در سنتمان رخ داده، حمله مغولی که ما را در خواب دراز مدتی که شاید به توان آنرا قرون وسطی تمدن اسلامی یا ایرانی نامید، برده است مدتهاست که سخن جدیدی گفته نشده است. در نتیجه “من اندیشنده” به عنوان سوژهای که خود را موضوع آگاهی قرار دهد، شکل نگرفته است. و تا زمانیکه این “من اندیشنده” شکل نگیرد، میگویم این اتفاق رخ نداده است. درنتیجه کارهای طباطبایی در این زمینه ایجاد آگاهی تاریخی از نقد ایدئولوژی فراتر نمیرود و نقد ایدئولوژی به عنوان آگاهی کاذب یکی از پایههای شکل دهنده “من اندیشنده” است. که نهایتاً از خود سخن بگوید و در متن و جغرافیای جامعه خود قرار گیرد. لذا قبل از پرداختن به تحلیل انقلاب اسلامی و یا هر پدیده دیگری من لازم میدانم که به رفع شرایط امتناع اندیشه بپردازم.
اما موضع دوم؛ در قبال شرایط امتناع که تعلق خود من بیشتر به آن سمت است. از یک مقاله از خانم دکتر شریعتی با عنوان “مبانی رشد و ناممکن بودن جامعه شناسی دینی” طرح شده که بیشتر رویه سنت فرانسوی دارد که وجه انضمامی و عین گرایی آن بیشتر است. علت این انتخاب این است که معتقدم در جامعه ایران دین مهمترین پدیدهای است که باید موضوع کار کارشناسی قرار بگیرد.چرا که جامعه ما دینی است. لذا در جامعه دینی ایران این موانع رشد و ناممکن بودن جامعه شناسی دین است که از تحلیل جامع و کامل و شکلگیری نظریهای برای تحلیل جامعه شناسی انقلاب اسلامی ایران جلوگیری میکند.
برای آنکه متهم به پراکنده گویی نشوم. سعی میکنم به موانع شکلگیری جامعه شناسی دینی اشاره کنم. معتقدم که چون نتوانستهایم در شرایط فعلی به نظریهای که بتواند انقلاب ایران را تحلیل کند دست یابیم و مطلقاً هیچ مشارکتی هم در ادبیات جهانی تحلیل کننده پدیدههای ایران نداشتهایم این بحث لازم است.
دلایلی که اینجا برای موانع رشد آمده یکی جامعهشناسی غرب و علوم اجتماعی وارداتی است که سرنوشت ما را با علوم مدرن گره زد. علوم مدرن در شرق هم که سرنوشتشان با استعمار گره خورد. یعنی با ورود استعمار و علوم مدرن به جوامع شرقی، به نوعی همزمان بوده است. و خود به خود علیرغم واکنشهای مثبت که در آغاز نسبت به این علوم و تایید آنها در برخی اندیشمندان اسلامی بوجود آمده، اما واکنش نهایی، پس زدن و انکار این علوم بوده است.
مجری: لازم میدانم نکتهای در ادامه سخنان آقای ذاکری اضافه کنم. به جز دو جریانی که شما مطرح کردید، دکتر ابراهیم توفیق در انتقاد به دیدگاههای سیدجواد طباطبایی و شاید همچنین در تضاد با نظرات شما معتقدند اگرچه در جامعه با شرایط امتناع اندیشه مواجهیم، اما با امتناع کنشگری اجتماعی مواجه نیستیم. یعنی مردم به زندگی خویش مشغولند و انقلابی همچون انقلاب اسلامی که حاصل نظم یافتن قوی نیروهای اجتماعی است در چنین فضایی رخ نخواهد داد. ایشان معتقدند که مشکل متفکران ما این است که شرایط اجتماعی را سوژه قرار میدهند و همین موجب میشود نتوانند درست و واقعی شرایط را تحلیل کنند.
تا اینجا مطرح شد که دین مهمترین نقش را در کنشها و ساختارهای جامعه ما دارد، آیا باید قالبهای معنادهی را هم به دین واگذار کنیم و اجازه دهیم دین درباره شرایط اجتماعی ما سخن بگوید؟
شهبازی : از سخنان آقای ذاکری خوشحال شدم، خیلی خوب است طرفداران پارادایم علم غربی از آنچه “لاکاتوش”، “گناه روشنفکری” مینامد، دست برداشتهاند و قصد ندارند همه نظریات دیگران را بالاجبار به جامعه خود تزریق کنند و جامعه را وادار به اجرای اینها کنند. به اصلاح پیش بینی های خود تحقق بخش ارائه کنند.
بیمقدمه به موضوع اصلی یعنی “جامعهشناسی انقلاب” برمیگردم. حذف نظریات ناهمگون با الگوی انقلاب اسلامی نباید بهانهای ایجاد کند تا از اساس همه دستاوردهایی که بعضا ناشی از عقل سلیم بشری است خذف شود. امکان دارد درباره انقلاب اسلامی با نگاه گزینشی و انتقادی به نظریات موجود پارادایم غربی روبرو شد و اگر قابل تعمیم است، تعمیم داد وگرنه باید از آنها عبور کرد. انقلاب اسلامی نه بر اساس فقر و کمبود نان و نه بر مبنای تئوریهای طبقاتی شکل گرفت. پس باید از تئوریهای انقلاب اکتبری و مارکسیستی گذشت و حتی نظریه محرومیت نسبی آقای تد رابرت گر. در بسیاری از کشورها علیرغم وجود محرومیتنسبی انقلابی رخ نداده. از سوی دیگر شعارهای اصلی انقلاب اسلامی و حاملان آن بر اساس محرومیت نسبی و دمان زدن به مطالبات مادی نبوده است.
مسئله دیگر که شاه به آن اعتراف کرد و روشنفکران مترجم ما مطرح میکنند، نظریهای بود که میگفت چون مدرنیزاسیون در ایران بسیار سریع اتفاق افتاد، ایرانیها نتوانستند آنرا هضم کنند و در اثر آن سرگیجه گرفتند و انقلاب کردند! البته این بحث هانتینگتون بسیار عمیقتر از بحث روشنفکران ماست. ولی نه بحث هانتینگتون درباره آثار نوسازی در کشورهای جهان سوم در مورد انقلاب اسلامی، درست است نه مسئلهای که روشنفکران داخلی طوطی وار مطرح میکنند.
هیچ یک از این نظریاتی که در مورد انقلابها مطرح شده به نقش دین، فرهنگ، مردم و رهبری توجهی نکردهاند. لذا قابل انطباق با انقلاب ایران نیست. باید بگویم که انقلاب ایران به نام خدا بود. شعارهای اصلی مردم و مباحثی که رهبران انقلاب مطرح میکردند، حول اجرای احکام دین و مخالفت با طاغوت دینستیز شکل گرفته بود. این را با دو چیز میتوان محک زد: گفتارهای امام راحل در صحیفه نور و شعارهای انقلاب. البته در جمع آوری شعارها باید جامعیت را ملاک قرار دهیم تا به تحلیل درست برسیم و دچار مغالطه های شمارش تعداد شعارهایی که با تعداد کم تکرار جمع آوری شده مثل مقاله مرحوم مختاری که دوستان انجمن دو سال پیش در دانشکده توزیع کردند، نشویم. در شعارها چند چیز برجسته داشتیم. یکی شعار “استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی”، یکی شعارهای حول اجرای احکام دینی و دیگری نفی کامل رژیم گذشته.
اگر سیر تاریخی انقلاب را بررسی کنیم مهمترین مسئله اعتراض امام به عدم اجرای احکام اسلام بود. این روند ادامه می یابد تا در نجف توسط امام شرح و بسط یافته و به گفتمان تبدیل میشود و به عنوان تئوری حکومت و اسلامی تحریر و تدریس میشود.
عنصر فرهنگ و ایدئولوژی نقطهای است که باعث شکلگیری اعتراضات و بسیج تودهها و نه صرف نخبگان میشود. باید توجه کرد نظریه رهبری کاریزماتیک نیز در مورد انقلاب اسلامی ناکارامد است، کنش مردم ایران، کنش عاطفی نیست که بخواهیم نگاه فرهمندانه به آن داشته باشیم، اصل دین و تکلیف دینی است. امام مرجع تقلید است، کسی است که قرارست امر قدسی را با امر عرفی و جامعه پیوند دهد. چنین کنشی که در پاسخ به دیدگاه امام است، نمیتواند عاطفی باشد. این امر را باید در قالب کنش معطوف به ارزش و بنا به جهاتی کنش معطوف به هدف (بنا به دیدگاه های ماکس وبر) بدانیم. امام خود تغییر باطنی و علمی کرد، این تغییر مبتنی بر ارائه صورت بندی دوباره از دین تحت عنوان اسلام ناب شد و مردم بر اساس تکلیف دینی به دعوت رهبری دینی گردن گذاشتند و انقلاب اسلامی پی گرفته شد.
مجری: انتظار دارم به نقطه مشترکی برسیم و بحث کنیم. شاید بحث ایدئولوژی بتواند این نقش را ایفا کند. آقای شهبازی از نقش فرهنگ و ایدئولوژی در شکل گیری انقلاب اسلامی گفتند. برای تحلیل انقلاب اسلامی تا چه حد و به چه شکلی باید از ایدئولوژی سخن گفت؟
ذاکری: من خیلی موافق تلاش برای پیوند دو موضع نیستم به این دلیل که رویکردها متفاوت است. رویکرد کسی که معتقد است ما در ابتدای راه پر سنگلاخ و ناهمواری هستیم و هنوز به آن شرایط تاریخی نرسیدهایم که به لحاظ زمانی تحلیل بدهیم با موضع کسی که بیپرده از تحلیل انقلاب اسلامی سخن میگوید، قابل جمع نیستند.
ژان پییر بوردیو درباره ناممکن بودن تحلیل امر دینی میگوید: تحلیل امر دینی بسیار مشکل است. بحث دیندار و غیر دیندار است که وقتی شما به عنوان دیندار در موضع تحلیل امر دینی قرار میگیرید متهم به این هستید که نمیتوانی تعلقات خود را کنار بگذاری و سوگیری داری. مسأله دیگری که تحلیل جامعه شناسانه از دین را مشکل میکند، فضای موجود است. اخیراً در مصاحبهای در خبرگزاری فارس میخواندم که یکی از اعضای شورای عالی انقلاب فرهنگی گفته: “این علوم انسانی علوم حیوانی است و نه انسانی”. در ذهنم نوعی نژادپرستی ظاهر شد که بر اساس آن تمامی غربیان یک سری گله گوسفند هستند.
مثال دیگر واژههایی چون سکولار و غرب است که در جامعه تبدیل به دشنام شدهاند. دیگر آنکه یک فضایی ایجاد شده که همه حتی کسانی که یک کلمه هم درباره علوم انسانی نخواندهاند سخن میگویند و بنا به پستهای مشخصی که دارند اظهار نظر میکنند. با عباراتی چون: “علوم انسانی غربی هستند” علوم انسانی سکولارند” و.. اینها راه را برای رسیدن به تحلیل کانونی میبندند.
مسأله دیگر ترس از پژوهش دینی است. دیدگاهی در جامعه ترویج میشود که دین نباید محل تحقیق باشد. دین متعلق ایمان است و باید موضوع ایمان باشد نه موضوع تحقیق. چرا که مورد پژوهش قرارگرفتن آن باعث بیدین شدن جامعه میشود. دینی که قرار باشد با علوم انسانی از بین برود بگذار برود. از منظر جامعه شناس این موضوع را قابل درک میدانم. کسی که در قدرت دست دارد و هدفش دینی نگه داشتن جامعه است و احساس میکند با بیدین شدن جامعه این هدف مورد مخاطره قرار گرفته، جلوی آنرا میگیرد. مثلاً وزیر علوم در مصاحبهای اعلام میکند:”علوم انسانی علوم سکولار است و اساتید سکولار به درد ما نمیخورند” با این حرف اگر دانشکده علوم اجتماعی را بگردیم، خواهیم دید که همه سکولارند به جز دو نفر که شاید اخیرا شده باشند سه نفر. حرف من این است که چنین موضعی کار را به شدت سخت میکند.
اخیرا مهرنامه در مصاحبهای با دکتر داوری اردکانی از ایشان پرسیده که آیا علوم انسانی غیر از آنچه که هست امکان دارد؟
ایشان پاسخ میدهند:«باید به این مسئله فکر کرد، چنانچه دریدا به “علوم انسانی در راه” می اندیشید. و گرنه کسی که علوم انسانی نمیداند چگونه علوم انسانی جدید بسازد؟ هر علم جدید در دامان علم قدیم شکل میگیرد، اگر علوم انسانی باید متحول شود، این تحول یا گسست اپیستمولوژیک آثار دانشمندان این علوم ظاهر میشود و این مهم را به عهده اغیار نمیتوان وا نهاد.»
ایشان گفتهاند: «رد مبنا و مبادی علوم انسانی، رد جهان جدید و اعلام انصراف از توسعه است، جهان جدید اگرچه با علوم انسانی ساخته نشده است، اما امروز بدون آن نمیچرخد. یعنی علوم انسانی شأنی از دنیای متجدد است نه بنیان گذار آن. اما در جهان رو به توسعه و در حال توسعه شده است. جهان جدید با طراحی ساخته نشده است، اما مدرنیزاسیون بدون طراحی، تحقق نمییابد و این طراحی کار علوم انسانی است.»
اگر این موضع را بپذیریم ، یک زاویه جدی یا پارادوکس پیدا خواهد کرد برای ما که از یک طرف میخواهیم علوم انسانی را به عنوان علوم غیرخودی و غربی و سکولار و… نفی کنیم. از طرف دیگر می خواهیم وجوهی از مدرنیزاسیون را بگیریم و با استفاده از آن رشدکنیم، انرژی هستهای و بیوتکنولوژی داشته باشیم و خودمان را با بزرگترین مظاهر تمدن غرب هم پیوند بزنیم.
شهبازی: خیلی بد است که فعالیتهای سیاسی به دوستان اجازه نمیدهند که از منابع دست اول و کتابهای معتبر استفاده کنند و مجبورند به سراغ روزنامهها و مجلات و اینترنت بروند و نتوانند درباره انقلاب اسلامی تبیین جدی بدهند در مناظره مربوط به ماهیت انقلاب اسلامی مسائل دیگری مطرح می کنند. سی سال است که در جمهوری اسلامی هرگاه بحثی جدی درباره علوم انسانی مطرح شد یا از علم بومی سخن به میان آمد، عدهای با طرح بحثهای سیاسی و روزنامهای مانع از تغییر مؤثری میشوند و حتی کار به جایی میرسد که از حمله به دفتر استاد دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران که پارادایم آن ها را قبول ندارد هم ابایی ندارند. تا زمانیکه دانشکده علوم اجتماعی ما با دانشکده علوم سیاسی و دفتر احزاب سیاسی تفاوتی نداشته باشد، نتیجه طبیعیاش همین علوم اجتماعی فعلی است. آن وقت از امتناع امکان علوم انسانی و اجتماعی در کشور هم سخن می گویند.
از تئوری فرهنگی و نقش آن در انقلاب می گفتیم. نظریهپردازان مختلفی در این زمینه قلم زدهاند. حامد الگار، روآ و ژان پیرگارد، دکتر حمید عنایت و جلال الدین فارسی و… . نقش دین، تفکر شیعه، امامت و تداوم امامت در قالب تئوری ولایت و بحث مرجعیت، عوامل مهمی است که اگر به آنها توجه نکنیم نمیتوانیم در مورد انقلاب اسلامی نظریهپردازی کنیم.
ایدئولوژی اصلی انقلاب تشیع است. در این ایدئولوژی عواملی که نام بردم، عناصر مهمی است کل ساختار فکری را تعریف کرده و کنش عملی را با توجه به اینکه عنصر تکلیف و قائل شدن نتیجه اخروی برای کنش دنیوی دخیل میداند، این مسأله ساختار و کنشهای خاصی را رقم می زند.
مسئله دیگر نقش اسطورههاست. شخصیتهای حقیقی که در دورهای از تاریخ اسلام حضور داشتند. بصورت اسطوره و نماد در بسیج مردم تأثیر داشتند. امام حسین و شخصیت هایی مانند ابوذر و… بر این اساس زمینه های اولیه شکل می گیرد.
امام راحل، استاد مطهری و مرحوم شریعتی همگی به نوعی به این مسأله اشاره کردهاند که چگونه میشود که یک انقلاب گسترش مییابد. شریعتی انقلاب ذهنی و فراتر از آن سیاسی را مطرح میکند. امام راحل میفرمایند تحول روحی در انسانها ایجاد میشود و به تبع رهبر، آنها حاضر میشوند هزینههای ادای این تکلیف را بپردازند. امام فراتر از نان، خدا، آزادی، مبارزه با امپریالیسم، تشیع علوی و صفوی، جنگ سنت و مدرنیته و… که بحث های رایج رونش فکری آن روز بود، گفتمان جدیدی را صور تبندی کردند که از تقابل استضعاف و استکبار و اسلام ناب و اسلام آمریکایی تشکیل می شد و مردم به تئوری رهبر دینی بر اساس تکلیف دینی پاسخ داند. حضرت امام در پیام تشکیل مرکز اسناد انقلاب اسلامی، به این هویت متفاوت اشاره دارند که وظیفه این است که بگویید انقلاب صرفاً یک اعتراض به امریکا نبود، « شما باید نشان دهید که چگونه مردم، علیه ظلم و بیداد، تحجر و واپسگرایى قیام کردند و فکر اسلام ناب محمدى را جایگزین تفکر اسلام سلطنتى، اسلام سرمایه دارى، اسلام التقاط و در یک کلمه اسلام امریکایى کردند» اصطلاحاتی از این دست نظیر اسلام تازیانه خوردگان تاریخ تلخ و شرم اور محرومیت ها، اسلام مبارزه، اسلام فقرای دردمند، اسلام عزت و جهاد و شهادت، اسلام عارفان مبارزه جو در مقابل اسلام سرمایهداری و تحجر و تجدد و نکبت و ذلت و ملاهای کثیف درباری و…چیزهایی است که در ادبیات امام به چشم می خورد.
ذاکری: علیرغم تلاشی که داشتم برای توضیح و ارجاع به کتب و منابع، برخی ذهنیتها بوجود آمد که برای من بسیار تلخ بود. اما ادامه بحثم در مورد نحلههای فکری درباره شرایط امتناع اندیشه. وجه آلمانی این شرایط امتناع شکلگیری، اندیشه شلینگ و اندیشه دکارت است که در ایران دکتر سیدجواد طباطبایی آنرا شرح داده. همچنین دکتر مرادی هم با مجموعه مقالاتش.
صحبت درباره سوژه اندیشندهای است که آگاهی نظری ایجاد میکند درباره اجتماع و جامعه خودش تولید علم میکند. علم تاریخ، علم جامعه شناسی و… این با رفتار کنشگران عادی جامعه متفاوت است. هر کس ممکن است در زندگی کنش عقلانی داشته باشد، اما لزوماً دارای یک سازماندهی نظری نخواهد بود.
بحثی که با نظر به دیدگاه فرانسوی مطرح کردم، بحث استعمار است. مرجع اش هم کتاب “شهرستانی شدن اروپا” که نوشته یک شرقی است در باره تاثیر استعمار بر شرق. همین طور به آثار پی یر بوردیو به نقل از خانم دکتر شریعتی ارجاع می دهم که بوردیو معتقد است، دین دار بودن مانعی در پژوهش در باب امر دینی خواهد بود و اگر دین دار باشی یک مشکل و اگر نباشی مشکل دیگری وجود خواهد داشت. در بخش سوم از شرایط امتناع اندیشه را بصورت انضمامی به طرز تفکری که در پیوند با قدرت از پژوهش جلوگیری میکنم گفتم. حرفی که دورکیم میزند و دین را حریم دست نیافتنی علم میداند.
اما چون دور آخر مناظره است، بصورت جمع بندی می گویم که در جلساتی اینچنین انتظار نداشته باشید که من از دیدگاه های خودم بگذرم و به نظرات دیگری پاسخ دهم. سوالی هم که پرسیده بودند پیش روی من است: “آیا چارچوبهای نظری اصلی جامعه شناسی میتوانند انقلاب اسلامی را تحلیل کنند؟” جواب من اینست که بله ولی اینکه آیا تاکنون توانسته اند؟ باید بگویم خیر. به زبانی نزدیک به ادبیات “والتر بنیامین” میگویم که هر واقعیتی را یک امر خاص میدانم و ابزار خاصی برای آن قائل هستم، بنابراین باید بگویم که اگر امروز تحلیل جامعه و مانع که بتواند در دنیا با علوم انسانی غرب رقابت کند، نداریم و کار برجسته ای در علوم انسانی نداریم، این باید بررسی شود و به عبور از موانع بیندیشیم. من همیشه مدافع جامعه شناسی و مدافع دین به عنوان مهمترین ابژه مورد تحلیل در ایران بودهام. اندیشه جای سرعت عمل نیست، جای آرام آرام قدم برداشتن است، برخلاف عرصه سیاسی که می توان سریع گام زد و اقدام جزمی کرد.
در نهایت بحثم اینست که ما در کنار تلاشی که برای تحلیل پدیدههای اجتماعی داریم همانطور که قرنها پیش با فلسفه یونان آشنا شدیم و پس از مدتها بالاخره آن را به عنوان علوم اسلامی پذیرفتیم و با همه چالشها و تهدیداتی که از جانب آن احساس میکردیم و هنوز هم در حوزهها احساس می شود، در کتاب استاد مطهری (آشنایی با علوم اسلامی) بعنوان یک علم اسلامی مطرح شد. اما اگر ما از موضع جهان سومی ترسو از آن هراس داشته باشیم و نتوانیم آنرا بکار گرفته و از زبان خودمان بیانش کنیم، نخواهیم توانست آن را به عنوان ابزار تحلیلی بکار گیریم و از زبان خودمان سخن بگوییم، با پارادوکس ها و مشکلات تحلیل نشده روبرو خواهیم بود. یک بحثی را در اینجا بصورت خلاصه میگویم و آن اینکه برای جامعه ای که سه عنصر اصلی “رسانه، صنعتی شدن و بوروکراتیزاسیون” (بنا به آراء دورکیم، وبر و مارکس) را دارد، ابزار تحلیلیاش علوم انسانی مدرن است. اما عدم وجود علوم انسانی ضمیر من _که من اصرار دارم هیچ پارادوکسی ندارد، من از علوم انسانی ضمیر من سخن میگویم نه علوم بومی و اسلامی شده_حرف زدن از مسائل خودمان و تحلیل پژوهش آن با نفی علوم انسانی فرق دارد.
شهبازی: من پاسخ تناقض هایی که مطرح کردم را نگرفتم. اگر چنان که دوستان در ابتدای بحث گفتند قرار است نظریه دیگران را نخوانیم، چرا وقتی میرسیم به حوزهای که کلیت علوم انسانی است، آنوقت حرفزدن خودمان گناه به شمار میآید، علم بومی هم تحقیر می شود و به دفتر رییس گروه که مخالف پارادایم دوستان است حمله می شود؟ جل الخالق! به هر حال من دوستان را دعوت میکنم به مطالعه درباره انقلابها و یک مناظره دیگر در این باره بعد از این که در این حوزه مطالعه کردند. پدیده “روشنفکری پیرامونی” و اینکه روشنفکران صرفاً به ترجمه میپردازند و بازتولید نظریههای غربی می کنند، یک مسئله جدی جهان سوم است. وقتی هم که انقلابی و اتفاقی رخ داد، میکوشند با یک تأخیر فازی آن را بر اساس آن نظریات پیگیری کنند آن وقت از امتناع علوم اجتماعی بومی هم سخن گفته می شود.
به دنبال تغییراتی که انقلاب اسلامی مثلاً در حوزه جامعهشناسی انقلابها در پی داشت، یک حرکتی در غرب شروع شد بدین معنا که گفتند: حالا که میبینیم انقلاب یک واقعیت است، بیاییم از اساس انقلاب را نفی کنیم. مثلاً یک تحلیل جامعهشناسی بدهیم که نابرابری اجتماعی بعد از انقلاب بیشتر میشود. هزینههای تحقق انقلاب از فایدهاش بیشتر بشود و متاسفانه روشنفکران وطنی هم اینها را تکرار کردند.
دیدگاههایی همچون طرح امتناع انقلاب معنوی، انقلاب میان تهی، فقدان توسعه سیاسی، این که “تیزاب مدرنیته کمر سنت را شکسته” (البته سنت را با دین یکی می گیرند) یا دکتر بشیریه می گوید: “این گفتمان سنت ایدئولوژیک خود یک امر پاردوکسیکال است و سخن گفتن درباره انقلاب اسلامی پارادوکسیکال است” بدین معنا که انقلاب را مدرن در نظر میگیرند و اسلام آن سنتی است! خوب اولاً باید پاسخ بدهند که چه کسی گفته انقلاب بالذات مدرن است؟ جالب اینکه این افراد حتی رژیم شاه را برسمیت میشناسند با استدلال که برای ورود و استقرار مدرنیته، استبداد لازم بود!
پس این نظریهپردازان وطنی چون نتوانستند راهی را به جز راه جهان مدرن و غرب پیدا کنند، اینگونه با انقلاب برخورد میکنند، مثلاً بحث دکتر سروش پیرامون “فقر و غنای انقلابها” در کتاب سیاستنامه که فقر را به سنت نسبت میدهند و غنا به انقلاب مدرن، یا تحلیلهایی مبنی بر دوره ترمیدوری انقلاب و آغاز عصر سازندگی و مرگ تدریجی ارزشهای انقلاب، نفی انقلاب به عنوان خشونت، طرد انقلابیها به عنوان سربازان خسته، یا حتی بحث دکتر طباطبایی مبنی بر اینکه “گذشته غرب، آینده ماست”. جالبتر آنکه اینها خوشان در غرب با کپیبرداری ناقص و معیوب از انقلاب و صدور آن سعی کردند در سالهای اخیر با در هم آمیختن انقلاب و نفی خشونت، انقلابهای رنگین را در تئوری و عمل به کار گیرند.
معتقدم کسانی که نتوانستند جلوی امواج انقلاب را در فضای سیاسی بگیرند برگشتند به فضای آکادمیک و روشنفکری و خواستند تحلیلهای ضدانقلاب بدهند. حتی تحلیلهای شخصیتی و روان شناختی یا القای رهبری کاریزماتیک برای امام راحل که این دیگر تیر آخرشان بود. این افرادی که روشنفکر دینی نامیده میشوند. معتقدم اینها چون نتوانسته اند ماهیت انقلاب را درک کنند، به فکر نقض آن افتاده اند.