تو همرنگ من آزاده هرگز نیستی ای مرد
روان شو سوی آن قومی:
که سنگینند از سنگ جواهرها
که رنگینند از رنگ دو رویی ها
که خاموشند از غوغای انسان ها
برو کورانه دست همسری برگیر
تا پا جای پای کهنه ی اجداد بگذاری
بسم الله الرحمن الرحیم
امشب یکی از همکلاسیهای حوزه، تماس گرفته بود برای مشورت در مورد پروندهای در مورد «طاهره صفار زاده» در یکی از نشریههای فکری جبههی انقلاب، ناگهان یک فلش بک زد به کلی خاطرات قدیمی. من هیچ وقت شاعر نبودهام که در جلسات ادبی شرکت کنم و طبیعتاً از ارتباطات و علاقهی بین شاعرها هم خیلی مطلع نیستم. تمام ارتباط من با «مادر شعر انقلاب» – که اولین شاعر انقلاب به شمار میآمد و به تنهایی مقابل همهی فضای روشنفکری ایستاد و مضامین عدالتخواهانه و انقلابی را وارد شعر معاصر کرد – از شعر کتاب درسی دوم دبیرستان در مقابله با انتظار انجمن حجتیه آغاز شد (همیشه در حرکت هستم …) با مطالعهی بعضی شعرهایش ادامه پیدا کرد و به چند تماس تلفنی با او ختم شد، تماسهایی که برای دعوت او در بزرگداشت قیصر امین پور بود…
لحظههای ملتهب اما مهم، فوت «سید حسن حسینی» با توجه به صبغهی چپ ارزشی او و نویسندگی انتقادی در حلقهی ادبی کیان که کاملاً با حلقهی فلسفی و سیاسی غربزدهی آن متفاوت بود،(رجوع شود به دفاع از کیان مستور در سرلوحه های رضا امیرخانی) و انفعال جبههی انقلاب باعث شد، ضد انقلاب سوء استفادهی زیادی ببرد، جلوی چشم بود. صد البته پیام آقا برای «سید الشعرای انقلاب» و حضور او در آخرین جلسهی افطاری شعرا در سال منتهی به رحلتش، دست سوء استفاده چی ها را چندان باز نگذاشته بود و محتواهای شعری او که همه در دفاع از انقلاب و اتفاقاً انتقاد از وضع موجود دههی هفتاد بود.
«ماجرا این است کم کم کمیت بالا گرفت».
جای ارزشهای ما را عرضهی کالا گرفت.
لحظات حساس بود، همان جا باید همهی جبههی انقلاب بسیج میشدند، که این مصادره دوباره شکل نگیرد. زنگ زدم خبر را به وحید جلیلی دادم و او هم بسیاری از بچههای شعر انقلاب را بسیج کرد، «مؤدب» داشت شدید گریه میکرد اما چارهای نبود باید او هم به خودش مسلط میشد و در فاصلهی کوتاهی همهی جبهه بسیج شد. از صدور بیانیه از جانب تشکلهای انقلابی گرفته تا بسیج کردن شاعران جوان انقلاب برای شعر گفتن برای قیصر (یادش به خیر جلسههای دفتر راه از «پیره» و «مؤدب» تا… و «وحید جلیلی» که آفرین میگفت) تا چاپ عکس او با «سلمان هراتی» و «سید حسن حسینی» در جبهه و آماده کردن ویژه نامههای خیلی سریع، تا سر خط کردن خبرگزاریها، تا برگزاری دو روزهی جلسهی یادبودی که تعداد زیادی از شاعران انقلاب را به صورت بی سابقهای جمع کرد، آن قدر که حتی بعضی از چهرههایی که با قیصر میانهی خوبی نداشتند هم آمدند و البته شاعران سیاست زده و روشنفکر نیامدند و جایشان هم اصلا خالی نبود، اما اتفاقی که باید بیفتد افتاده بود، دست آنها در مصادره به شته شده بود… «محمد یلماز» گلچینی از شعرهای قیصر آماده کرد و در ویژه نامهها و دست نوشتههای تزیین سالن برگزاری رفت، «محمد لطفی» یک ویژه نامهی خیزش در آورده بود، بچههای بسیج حقوق و ادبیات کلیپ شعرخوانی «افتخاری» از شعرهای قیصر را آماده کرده بودند، لیست برنامه که به مجری رسید و مهمانها یک به یک آمدند خیالم راحت شد، دوان دوان رفتم از حوزهی هنری «میر شکاک» را آوردم و او هم به مبنر رفت و گفت آن چه باید … حتی بجه قرطی های دانشگاه هم در سالن گریهی کردند. دیگر کار روی دور بود رفتم که دانشگاه را ترک کنم دیدم «وحید جلیلی» خودش کلی عکس زده زیر بغل و آورده که توزیع شود و بچهها تا مدتی در دانشگاهها پوسترها را توزیع کردند. پیام آقا هم همه چیز را تمام کرد و جای سوء استفادهای برای دشمن نماند… البته طبق معمول همیشه جای صدا و سیما خالی بود!
البته «مادر شعر انقلاب» به جلسهی ما نیامد… تا آن جا که من یادم است به مجالس دیگر هم. خسته روی صندلی راه که لم دادم، به وحید جلیلی و بچههای راه گفتم که «صفار زاده» تا زنده ست نباید از دست برود. بعداً هم چندین بار به بچهایشان و حامد مجری همان برنامه که خودش از شاعرهای جوان حبهۀ انقلاب است گفتم…
خلاصه «طاهره صفارزاده» رفت و حیف شد، البته روی ضد انقلاب هم کم شد، بهانهای هم نداشتند سابقه یاو روشن روشن بود…. اما من دلم خیلی شکست یاد همهی ان شعرها و تکاپوها و… ویژه نامهای که منتشر نشد…
حالا حامد خودش دبیر شعر یکی از نشریههای مهم جبههی انقلاب شد بود و به رفیق ما که عضو تحریریهشان بود گفته بود تماس بگیرد یک تماس همهی این خاطرات و همهی این دغدغهها را زنده کرد، راستی چقدر قدر آدمهای جبههی فرهنگی انقلاب را میدانیم… رفته بودم یک جایی برای ارائهی بحث، آخر برنامه یکی را معرفی کردند پسر مرحوم «مردانی» بود خیلی ذوق زده شدم و وقتی که از سختیهای زنده نگه داشتن راه پدر گفت خستهتر!… جدا اگر ضد انقلاب یک دهم آدمهای ما را داشتند چه میکردند.
رهگذر مهتاب جزو اولین کتاب هایش است که چاپ دومش زمستان ۵۶ منتشر شده در انتشارات مردمک: ماجرا از این جا شروع می شود که بنده خدایی آمده خواستگاری اش بعد این دارد به او توضیح می دهد:
…من آتش گاه احساسم
تو را ای توده ی برف ریا
در خود نمی گیرم
چه می ترسم که خاموشم کنی
از یاد انسان ها
من آن انسان تنهایم که می فهمم غم و حرمان «تنها» را
سکوت صبرداران و خروش خشم داران را
ولی هرگز تو را ای کودک نادان شادی ها نمی فهمم
مرا لبخند تلخ مرد خودسازی
که با اندیشه و بازو گشاید
راه فردا را
بود زیباتر از
رخساره ی رنگین ثروت ها
بود برتر
از آن گنجی که ارث رفتگان توست
و تو چون اژدها
روز و شبش پیوسته می پایی
رهایم تا ز بند کام
وز
زنجیر های زنگ دار نام
نیازم بیش دو نان نیست
خدا و شعر
این هایند پیوندان جاویدم
تو همرنگ من آزاده هرگز نیستی ای مرد
روان شو سوی آن قومی:
که سنگینند از سنگ جواهرها
که رنگینند از رنگ دو رویی ها
که خاموشند از غوغای انسان ها
برو کورانه دست همسری برگیر
تا پا جای پای کهنه ی اجداد بگذاری
همین مطلب در گوگل باز
3 Responses to طاهره، قیصر و جبههی فرهنگی انقلاب