نگرانی از آیندهی انقلاب و جامعه هم برای او وجود دارد: «یکی در درونم حرف میزند. صدایش را میشنوم . صدایش را به وضوح میشنوم. بیخ گوشم میگوید: «اگر کار انقلاب تمام شود و تو ببینی، حتی یکی از خواستههای این خلق، عملی نشده و تو و این محرومان مظلوم هم چنان باید در فقر و فلاکت و بدبختی و بیپناهی خودتان دست و پا بزنید آن وقت چه خواهی کرد و چه خواهی گفت و چه خاکی بر سرت خواهی ریخت؟»
این یادداشت برای شماره پنجم ماهنامه داستان(شهریور ۹۱) نوشته شد.
شاید تنها تصویر نگارنده از محمود گلابدره ای رمان لحظه های انقلاب است که سال ها در صف نخواندههایم ماند. و قرار دیدار از غارش با بچههای بسیج دانشگاه که انجام نشد و مستند میراحمد میراحسان از بازخوانی رمان لحظههای انقلاب در صدا و سیما و صبحتهای دوست و برادر عزیز محمدحسین بدری از مشکلاتی که بر «عمو گلاب» وارد شده بود.
اما نگاهی به آثار وجهه ی جدیدی از او را بازنمایی می کند:
ادبیات واقعیتمحور
محور اصلی داستانها مسائل واقعی است که اکثراً از این ویژگی خاص بهره میبرد که حاصل تجربهی زیستهی خود اوست. حتی بعضی آثار او مثل «لحظههای انقلاب» عملاً به یک سند تاریخی بینظیر بدل میشود و جزئیترین صحنههای مهم را با گزارشی میدانی و عینی نشان میدهد. گزارشی که ویژگیهایی خاص مثل تغییر ادبیات و نگارش متن با جریان وقایع را به همراه دارد. ترسیم دقیق جزئیات وقایع به گونهای است که انگار خواننده در وسط خود وقایع جلو میرود، و این ویژگی خاص، کنار گذاشتن کتاب را سخت میکند. این گزارش به ویژه در لحظههای انقلاب هیچچیز را فروگذار نکرده است، مثلاً نحوهی شکلگیری شعارها، درگیریهای انقلابیون با گروهکها در فرایند انقلاب و… همه و همه در این کتاب و در لابهلای محاوراتی که سیدمحمود با بقیه داشته یا از دل توصیفات او قابل درک است.
نه فقط در «لحظه های انقلاب» که کتابهای دیگری مثل «ده سال هوم لسی آمریکا» (انتشارات فرهنگ گسترچاپ دوم ۱۳۸۶)، «دال» (زندگی مهاجران ایرانی در سوئد بعد از انقلاب، نشر پیمان تهران، چاپ اول ۱۳۸۰)، «سرنوشت بچه ی شمرون» (انتشارات خجسته، چاپ اول ۱۳۸۶) نیز این ویژگی خود را نشان میدهد و توصیفات دقیق و محوریت قرار دادن خود واقعیت نه صرف تخیل آن، به نحوی خود را مینمایاند.
ادبیات مردممحور
این ویژگی که در هم در قالب ادبیات عامهی مردم بدون اشرافیت نگارشی و هم در قالب اهمیت دادن مردم نظیر مقدمهی لحظههای انقلاب نمود یافته است: «تو تودهی تپنده! تو عاشق آزادی! تو شیفته ی فرزند فدایی خلف خلق ریشه دار ایران! خود میبینی و میخوانی خمینی با این که خمینی بود و خمینی بودن در ذاتش بود، وقتی از تو جدا بود همان خمینی اهل خمین بود و در نهایت یکی از فرزندان فدایی خدا و خلق بود… اما تو تودهی تپنده هنگامی که آغوش قهرمانپرور و پرمهرت را گشودی و هم قسمت را در بازوانت جادادی و پروردی و پذیرای وجود واجبالوجودیاش شدی با خودت چون خودت این قطرهی ناچیز خاک پاک خمین را در سیل خروشان خودت جای ساختی و به دریایی که خودت باشی کشاندی و در دل دریاوارت مأوایش دادی.»
هم چنین در قالب اولویت دادن به روایت مردمی از انقلاب و دست گذاشتن روی احساس و وقایع و کنشگری مردم و درگیری آن ها در روند انقلاب متمرکز شده است. مثلاً خواندن لحظههای انقلاب حسی به خواننده میدهد، از جنس حسی که از خواندن «پایی که جاماند» و «نورالدین پسر ایران» و «دا» پیدا میشود. یعنی ژانر فراموششدهی انقلاب مردمی نه صرف تقلیل انقلاب به بعضی چهرههای مهم. در آثاری که به موضوعاتی غیر انقلاب و جنگ مربوط است نیز محوریت یافتن زندگی عادی مردم و محاورات روزمره همین مسئله را بازتولید میکند. حتی مسائل عوامانه را فراموش نمیکند، مثلاً انگارهی دیدن عکس امام در ماه را نیز مینویسد.
ذمّ تحقیر کنندگان ملت نیز عنصری مهم است که خود را در لابه لای آثار او و مشخصاً شاهکار« لحظه های انقلاب» نشان می دهد.
پرداختن به دغدعههای واقعی زندگی مردم در بسیاری از کتاب های او نمود دارد، حتی در کتابی مثل لحظههای انقلاب کشاکش های خود برای همراه کردن خانواده اش را با انقلاب دریغ نکرده است، حتی از مشاجره و مشکل یک انقلابی (خودش) برای تعامل و راضی کردن مادرش نگذشته آن جا که مادرش اشاره میکند «میگن سردسته تو بودی…عوض این حرفا بلن شو برو سر خونه زندگیت. به فکر زن و بچهت باش. به خدا خمینی اگه بدونه یه مشت جوون… ریختن تو خیابون خمینی خمینی میکنن خودشم از خیر همه چی میگذره و همون نجف میشینه و عبادتشو میکنه و شب به شبم میره زیارتشو میکنه. حالا اونا جونن جاهلن تو که عاقلی»
مسئولیت
او در این نوشتهها صرفاً دانای کل راوی وقایع یا حدیثنفسکننده نیست. گزارش وقایع بر اساس دردها و احساس مسئولیت نگارنده نسبت به اجتماع خودش نگاشته شده است. راوی هم اول شخص است که حالاتش را دارد بازتاب میدهد، اما این گزارش مثل خیلی موارد مشابه دیگران به حدیث نفس نگارنده محدود نشده و تقریباً چیزی از خود بر آن نیفزوده است، یعنی احساسات نگارندهی درگیر ماجرا حس میشود. به تعبیری منِ نویسنده بزرگتر از اصل ماوقع نیست، حتی از نمایش ضعفها و ترسهای خود نیز ابا ندارد. با آدم عادی رو به رو میشوی که ممکن است هزار خراب کاری فردی هم داشته باشد، اما دغدغهها و احساس مسئولیتها او را به کنشگریهای مهمی واداشته و حال بدون تغییر در حال روایتگری آن است. گلابدرهای نماد مردم ایران است که دینداریِ جمعی دارند ولی ممکن است دینداری فردیشان به این محکمی نباشد. خلقیات منفی خود نگارنده و مردم هم به خوبی نمایش یافته است. و به تعبیر خودش دغدغهی عمل به وصیت برادران و خواهران خیابانیاش که در فرایند مبارزه همراه بوده است دارد.
نگرانی از آیندهی انقلاب و جامعه هم برای او وجود دارد: «یکی در درونم حرف میزند. صدایش را میشنوم . صدایش را به وضوح میشنوم. بیخ گوشم میگوید: «اگر کار انقلاب تمام شود و تو ببینی، حتی یکی از خواستههای این خلق، عملی نشده و تو و این محرومان مظلوم هم چنان باید در فقر و فلاکت و بدبختی و بیپناهی خودتان دست و پا بزنید آن وقت چه خواهی کرد و چه خواهی گفت و چه خاکی بر سرت خواهی ریخت؟»
هم خود نشان داده که نسبت به جامعه نگاه مسئولانهی غیراشرافی و نخبهگرایانه دارد هم به نقد جدی روشنفکران دور از مردم پرداخته و از زدن این روشنفکران ابایی ندارد:
– درگیری با اعضای کانون نویسندگان برای شرکت در فرایند انقلابی «اگه کانون نویسندگان در این برهه از زمان بخواد کاری کنه باید در این تظاهرات حضور داشته باشه.»
– تمسخر روشنفکرهای ترسو که میگویند «ما مسئولیم. ما باید تغذیهی فکری خلق را تامین کنیم» اما در فرایند مبارزه حاضر نیستند. «میمونه همین آدمفروشا که هم میخوان کار نکنن و هم میخوان مفت بخورن و مفت بپوشن و پز هم بدن و طرفداری هم بکنن و در ضمن نوکر اربابای سابقشونم باشن اون وقت حالا که ارباب نیست معلومه چه خواهند کرد. این انگلها از زمانی که در طول تاریخ بشر دیدن میشه کار نکرد و به عناوین مختلف از زیرش در رفت، کار نکردن و از زیر کار شونه خالی کردن و هی حرف زدن.» این حرفها هم در قالب وقایع واقعی گفته و با سیر متن که جلو میروی بر خلاف بسیاری موارد مشابه حالت بیانیهگون از آن احساس نمیشود.
– ناتوانی آنها را از اثرگذاری بر جامعه را نشان داده و تحول انفسی مردم را در مقابل ناتوانی آنها به تصویر کشیده است. به صورت نمونه «پیش خودم میگفتم روشنفکرها، این متفکرین و مترجمین نتوانستند این خلق خفته را بیدار کنند ببینید حالا خود به کمک خمینی بیدار شده اند… باز برگشتم و به مردم نگاه کردم و مطمئن شدم همین گردهمآیی توی دانشگاه و همین اجتماع هم حاصل حرکت این تودهی عظیم است. وای چه عظمتی دارد این توده؟ این خلق! این مردم! این به قول آقا – مستضعفین؟ اگر روزی همهی اینها بفهمند که چه میخواهند چه خواهد شد؟… یاد دخترک هشت سالهی همسایهی خواهرم افتادم که به خانهی آقای طالقانی رفته بود و با کلک داخل خانه شده بود و از آقا پرسیده بود: «اگه پدرم اجازه نداد در تظاهرات شرکت کنم چی کار کنم آقا؟» و آقا جواب داده بود: «اگر پدرت مانع نماز خواندنت بشود باید گوش نکنی و نمازت را بخوانی.» دخترک از فردا راه افتاده بود. به خودم می گفتم: حالا چه حکمی. و چه استدالالی و چه منطقی و چه شعاری می تواند جای این حکم و منطق بنشیند و چنین برد و برشی داشته باشد؟ چرا نباید نشست و فکر کرد و کشف کرد؟ حالا بگیرم حکمهای دیگران مسلح به سلاح علم و منطق هم باشد ولی ریشه در این فرهنگ نداشته باشد و از بیرون باشد معلوم است صد سال دیگر هم نمیتواند جایی برای خودش باز کند چه رسد به این که افتاده باشد دست یک مشت کنده شده و جدا شده و پرت شده از این فرهنگ و از این خلق و این مردم… کجا دکترها و جامعهشناس و فیلسوفهای درشت و ریز اینجایی و آنجایی می توانستند حدس بزنند که این بچه های «بروس لی» و شیفتگان موزیک و رقص و سکس و لختی و کارتونهای فضانوردی و سریالهای پی در پی تلوزیونی و مردهی فوتبال و جام جهانی و خوانندگان پیکهای کوچک و بزرگ آمریکایی و کتابهای کانون پرورش فکری و این دخترهای مینیژوپی هر روز به یک شکل درآی و رنگ وارنگ و عاشقان سریالهای کوتاه و بلند و خوانندگان مجلههای خارجی و داخلی یکباره مثل نیمبهاری که میوزد از زیر خاک سر بیرون کنند و جادرهای سیاه را به سر بکشند و یکباره بریزند توی خیابان و بی این که بخواهند تنشان را به هم بمالند و با هم لاس بزنند و به هم متلک بگویند و هم را اذیت بکنند چسبیده به هم پشت به پشت هم یکصدا صدا بزنند «توپ تانک مسلسل دیگر اثر نداره» و شبها سر بام و خانه ها عوض این که برای هم سوت آرتیسیتی بزنند و امریکاییوار مثل هنرپیشههای سریالها به هم دروغ بگویند بانگ «الله اکبر» و «لا اله الا الله» سر بدهند و روز با این که بلد نیستند چادر به سر کنند تکهپارچهی سیاهی به سر بکشند و بیابند باز توی خیابان تا در راه رهایی شهید بشوند.»
البته این درگیری تنها با روشنفکران نیست و از نقد متحجرین و ترسوها هم حتی در علما دریغ نکرده است.
مسئولیت نسبت به روشنگری مردم و نگرانی از عدم توانایی در رساندن پیام که در مقدمهی لحظههای انقلاب نیز به خوبی نمود یافته است: «ولی میبینی و میخوانی که در لابهلای این خطوط خونی خونآلود چهرههای خونخوار قهاران قرن را آنطور که بودند و هستند و خواهند بود به وضوح ترسیم کرده ام و ترسم و اضطرابم و وحشتم هم از همین است -از همین چهرهها از همین چروکیدهها از همین چاک دهن پارهها از همین رجالهها از همین دودوزهبازان هزارجای هزارچهرهی هزار چم، از همین شاخهایی که دستپروردهی نظام زور و زر و دروغ و دونگ و نیرنگ و ولنگاری است که حالا باز هم سره بلند کرده اند و چهره عوض کرده اند، از همین در پیاده روها پناهگرفتهی به ظاهر روندهی مرده، از همین در اتاق های دربسته نشستهی نی به لب گرفتهای که اکنون آفتابی شده اند از همین بیآبروهای وقیح که باز بیایند و بریزند و چهرهی این خطوط خونی خونآلود را لوث و چرکین کنند و نگذارند تو تودهی تپنده، تو مادر یاران کوی و کوچه و خیابانیام این تصویر و ترسیم لحظههایی که بر تو و من و فرزندان فرز مبارزت گذشت بخوانی و ببینی میترسم.»
جلالگونگی
بگذریم از آقا جلال و نسبت و رابطهی گلابدرهای با جلال، جلالگونگی جدی در کارهای او به چشم میخورد. توصیفات خاص و نگاه مردمنگارانه و مردممحوری و سادهنویسی ضمن فخامت ادبی، مسئولیت و… از نمونههایی است که روح جلال را در آثار او جاری و ساری میکند. این شباهت در «ده سال هوم لسی آمریکا» یا «دال» با آثاری مثل «سفر به ولایت عزرائیل» جلال و حتی «خسی در میقات» نسبت مییابد. و به ویژه در مواجهه با سبک زندگی انسان غربی خود را نشان میدهد.
همین مطلب در تریبون مستضعفین
2 Responses to عموگلاب، نویسنده ی روشنفکرِ انقلابیِ مردم گرا